براي چند روزي جهت تحقيقات فعلاً بازداشت هستيد !
اين تنها جملاتي بود كه قاضي "محمود علیپوریان " گفت و مرا با يك آمبولانس تويوتاي سپاه روانه بازداشتگاه كرد البته بعد از اينكه فيلمي كه مي گفت براي «حاج آقا» است از من گرفتند و من دفاعي اجمالي از اتهاماتم كردم و اينكه سالم هستم و «آزادانه» اين مطالب را مي گويم قاضي روي اين «آزادانه» سفارش اكيدي داشت كه حتماً بايد بگويم . نزديكيهاي خيابان سعدي كه رسيديم يك چشم بند هم بروي چشمم بستند تا با دست بندم ست بشود ! فردي كه بغل دستم توي آمبولانس نشسته بود گفت: حواست جمع باشد اسمت از اين به بعد در بازداشتگاه «محمد بروجردي فرزند عباس» است اين براي حفظ جان خودت است راجع به جرم و اتهامت هم به كسي اگر به غير از بازجوهايت سئوال كردند چيزي نگو بگو از خدمت فرار كرده ام فهميدي؟ بعدها علت اين بازيها را فهميدم من درزنداني غيرقانوني بودم كه خارج از نظارت سازمان زندانها و براي اطلاعات سپاه بوده و در ثاني نمي خواستند كسي از وجود من در اين بازداشتگاه مطلع باشد چرا كه غالــب بچه هاي سپاه و يا حــداقل معاونت اطلاعات سپاه مرا مي شناختند حالا يا از ترس «عوامل خودسر» بوده كه مباداكاري بكنند و يا اينكه نكند از اينكه دبير سياسي شوراي مركزي حزب الله بخاطر گفتن واضحات و بديهيات كارش به اينجا كشيده شده شايد در روحيه شان تاثير بگذارد چرا كه درست است كه مطالبي را كه من گفتم براي خيلي ها تازه باشد و حتا فكرش راهم نمي كردند اما براي خودي ها مسئله تازه اي نبود و ديگر مدتهاست كه اينها برايشان عادي شده است .
بعد از مدتي آمبولانس ايستاد در حاليكه چشم بند بر چشمم بود و نگهبان روزنامه لوله شده اي داده بود دستم و مرا بسوي خود ميكشيد (قبلا شنيده بودم مجاهدين خلق را اينطورمي بردند چرا كه به قرائت دادگاه انقلاب نجس هستند اما مطمئن بودم كه بخاطر تضعيف روحيه با من اينكار را مي كنند شايد هم نجس باشم و خودم خبر دار نباشم ؟) وارد سالني شديم هر چه كه داشتم پول,ساعت, انگشتر و…همه را گرفتند ,يكنفر داد زد گوني را بياوريد ترس برم داشت ,يعني مي خواهند مرا توي گوني بياندازند؟ صداي پائي آمد و يك گوني را انداخت پيش پايم و گفت:هرچه داري بريز اين تو لباسهايت را هم عوض كن ,كمي صبر كردم فرياد زد كه چرا معطلي؟ فهميدم كه خجالت و حجب و حيا اينجا معنا ندارد هر طوري بود لباسهايم را عوض كردم و يكدست پيراهن و شلواري كه هم كهنه بود و هم سه چهار سايز بزرگتر پوشيــدم لـباســهائي بـود طـوسي رنگ و دوباره با همان وضع قبلي روزنامه لوله شده …مرا حركت دادند و وارد سلول شماره 43 شدم تا صبح همانجوري چمباتمه زده گوشه اي نشسته بودم و فقط فكر مي كردم به گذشته و آينده محتومي كه درانتظارم هست صبح شده بود و صداي مارش نظامي و رژه مي آمد, دوشنبه بود مطمئن شدم كه هرجا هستم براي سپاه است دوشنبه ها در پادگانهاي سپاه مراسم صبحگاه مشترك است ,بعدها فهميدم حدسم درست بوده ,بازداشتگاه 59 سپاه پادگان وليعصر (عشرت آباد) بودم. طرفهاي ظهر درسلول غژي كردوباز شد دوباره چشم بند وروزنامه…با همان آمبولانس به دادگاه برگشتيم وازآنجا هم با خودروئي كه آدرس منزلمان را خوب بلد بود راه افتاديم به سمت خانه اما نه براي ديد وبازديد كه انگار گمشده اي داشتند دوازده سيزده مامور به تفتيش خانه پرداختند ماموران وظيفه شناس هر كدام سهمي از خانه نود متري راانتخاب كردند وخوب ميكاويدند اماچيزي جز مشتي ورق پاره وكتاب نيافتند ومن فقط نگاه مي كردم به چهره غمزده پدرم كه چون كوه دماوند ايستاده بود ودر برابر اين زيروروكردن ميهمانان ناخوانده حرفي نداشت .به مادرم كه چون ابر بهاري فقط مي گريست وخواهر وبرادر كوچكم كه همچون كبوتران ياكريم در گوشه اي مچاله شده بودند ورنگ بررخسار نداشتندومن فقط نگاه مي كـردم وهيچ ومــاموران هــم در طلب گمشده خويش بودند كه گاه در آلبوم خانوادگي به جستجويش بودند وگاه در كمد لباسها. وبعدهم همه خسته براه افتاديم مادرم درست مثل همان وقتي كه به جبهه مي رفتم ,درست مثل وقتي كه به لبنان وبوسني ميرفتم به بدرقه ام آمد اززير قرآن ردم كرد و يك كلام بيشتر نگفت «خودت با ش حق وحقيقت»! ودست آخر از پشت شيشه هاي دودي ماشين ديدم كه پياله اي آب به پشت سرم ريخت ومن فقط نگاه مي كردم ودر خود مي شكستم كه مادر اين رفتن از آن رفتنها نيست ودر دلم حرفها مي زدم با او كه مطلع تمامي اش اين بود كه دوستت دارم مرا ببخش كه ترا پيش نامردان خوار نمودم ببخش كه صندوقچه ات را كه هيچ كس جرات دست زدن به آنرا نداشت به يادگار كودكي وجواني ات به صندوقچه اسرارت بي احترامي شد واينچنين پخش اتاق شد پدر ببخش كه حريم خانه ات دست خوش تجاوز چكمه پوشان شد ببخش كه اينچنين غرور مردانگي ات را لگد مال كردند در پيش چشم اهل خانه . از سرازيري معروف اوين گذشتيم و وارد زندان اوين شديم با لباسي كه پراز نقش و نگار ترازوهاي عدالت بود عكسي انداختم نه به يادگار كه براي الصاق بروي كارتي كه مرا زنداني شماره 7912980 مي خواند و شدم زنداني ويژه (بخوانيد سياسي) با اتهام نشر اكاذيب به قصد تشويش اذهان عمومي . ودر دل با خود مي گفتم براستي جرم من نشر اكاذيب بوده؟ براستي من باعث مشوش شدن اذهان عمومي شده ام؟ وبراستي اين عــموم كه هستند؟ كه هستند كه از گفتن حقيقت وحرف حق مشــوش شـده اند؟ومگر كسي از حرف حق مي شورد؟
براستي كه حرف حق تلخ است… يك شبي در بند انفرادي240 بودم و فردا آقائي "تهراني" نام با لهجه غليظ اصفهاني! آمد سراغم وبا تويوتاي هايسي مرا به زندان توحيد برد يكدست لباس راحتي قهوه اي رنگ يك بشقاب استيل و يك پارچ آب و ليوان پلاستيكي هزار بار مصرف ! و يك قاشق اينها تمام وسائل زندگي نا معلومي است كه توحيد به ميهمانانش مي دهد به غير از لباسهاي طوسي و قهوه اي رنگ بدون نقش ترازوي عدالت اولين چيزي كه زندان توحيد را لو مي دهد صداي زنگ بانك سپه ميدان توپخانه است . از فردايش6/3/79بازجوئي هايم شروع شد ديگر كارم شده بود همين سلول انفرادي و شبها بازجوئي «علیرضا صداقت و احمدي » دو بشري كه بازجوهايم بودند .
هي بر سر كاغذهائي كه بالايش نوشته شده بود «النجاه في الصدق »برايم سر مشق مي نوشتند و منهم درست مثل يك شاگرد زرنگ درسخوان قلم ميزدم اما نه آدمي را آدميت لازم است نه ادب مرد به ز دولت اوست نه نيست بر لوح دلم جز, الف قامت يار … كه آن روز كي بود و آنجا كجا بود كه بعد از فيلم برداري با شيرين چه خورديد با چــه مــاشيني آمــديد و با چه رفتيد … و من رفته رفته به اين زندگي انفرادي عادت ميكردم اما سلول انفرادي فقط اسمش انفــرادي است نميــدانم چه حكمتي در اين اتاق يك در سه متري نهفته است كه دنيايي درش جــا ميگيرد كه يكـبار ميبردتت وسط شلوغي هاي تهران مي اندازدت يكبار ميبردتت به كودكي و بار ديگر خاطرات جنگلهاي گيلان را برايت زنده ميكند و در آخر تو به قول زندانيها مي بري اما اين بريدن نه به معناي تسليم شدن در برابر بازجوست كه تو را رها ميكند و چون پر كاهي سبك ميشوي و گريه وگريه و شايد به اندازه تمام عمرت گريه ميكني و هي سبك ميشوي و كسي هم نيست كه مزاحم خلوتت بشود آزاد آزاد هستي درست مثل وقتي كه مادر بزرگ عزيزم « مرحمت » مرده بود و من گريه ميكردم و همه ميگفتند : كاريش نداشته باشيد بگذاريد گريه كند سبك شود درست مثل آنروزها گريه ميكردم اما نه براي مادر بزرگم نه براي وضعيتي كه گرفتارش شده بودم نه براي مادرم كه مظلومانه آب پشت سرم مي ريخت و نه براي خودم فقط گريه ميكردم آنقدر كه به هين هين مي افتادم و از فرط گريه سكسكه ام ميگرفت و چقدر با صفا بود آن حال و چه حال عجيبي بود مرا ميبرد به آسمان هفتم شايد هم بالاتر نمي دانم آنقدر كه سرم ميخورد به سقف دنيا و اينچنين بود كه من هنوز باور ندارم آن اتاق يك در سه متري كوچك است و تنگ وتاريك نـع! ســلول انفرادي بهترين جاي دنياست بهترين جائي كه دچار بي وزني ميشوي آدم در آن تاريكي تنها به غير از دو پتوي رنگ رو رفته كه بر زمين سرد سيماني افتاده هيچ چيز ندارد هيچ چيز حتي اختيار خودش را و يك كاسه توالت استيل ساخت فرنگ و شير آبي كه مدام چكه ميكند و با موسيقي اش هي پتك ميكوبد بر مغزت . تو تاريكي دراز ميكشيدم و آواز آشناي اي ايران اي مرز پر گهر با فردي كه هر روز صبح با صداي خفيفي آهنگش را با سوت مينواخت زمزمه مي كردم(بعد از آزادي فهميدم كه آن شخص مهندس حشمت الله طبرزدي بوده است .) اين وضع هشت ماه طول كشيد در اين مدت 240 روز تا چه حد به مرز ديوانگي و جنون رسيده بودم خدا ميداند ياد فيلم پاپيون افتادم من فيلم پاپيون را هيچوقت نديده بودم يعني نخواستم ببينم فقط شنيده بودم راجع به چيست سينما خوانده ام كارگرداني هميشه از همان سالهاي اول دانشگاه علاقه داشتم راجع به يك زنداني فيلم بسازم براي همين بودم كه نمي خواستم فيلم پاپيون را ببينم تا مبادا ازش تاثير بگيرم اما دراين جا در اين سلول انفرادي آرزو ميكردم اي كاش ديده بودمش شايد چيزي ازش ياد ميگرفتم . در باز شد نگهبان پير كه «دائي »مي خواندنش آمد و گفت : بازجوئي داري چشم بند بزن و بيا بيرون دوباره آغاز مكافات بود باز دوباره پنج شش ساعت جهنمي آغاز شده بود بايد دوباره پنج شش ساعت سرمشق و جواب كلنجار رفتن و بحث و جدل الكي بي آنكه به اصل ماجرا يعني حرفهايم در آن نوار بپردازند , بازجوئي هايم هميشه يك روال داشت اول همان سرمشق و جواب بعد تطميع و قول آزادي و بعدش هم تهديد و ارعاب و فحاشي دست آخر هم چند دست چك و لگد و كتك , هميشه همينجوري بود ! بعد هم بر مي گشتم تو اتاق تنهائي هايم سلول انفرادي در بسته مي شد و چشم بند را بر مي داشتم و نگاهي به دور وبر سلول خودم بود ؟
آري فقط پتوهايم را بهم ريخته بودند نمي دانم در اينجا هم دنبال دنبال چه بودند چيزي را گم كرده بودند يا براي بهم ريختن اعصاب و خلوت تنهائي هايم درغياب من در بازجوئي سلول را زير وبالا ميكردند ديگر برايم عادي شده بود پتوها را مرتب ميكردم و دراز ميكشيدم و فقط من بودم و من و درد بود ودرد بعضي وقتها خود بازجو به جاي دائي مرا تا دم سلول مي آورد و در آخرمي پرسيد مشكلي نداري ؟ وبي آنكه منتظر جوابي باشد مي رفت . براي اين دنيا متاسفم براي تمام اين دنياي بيمار، درونم چنان از تنفر شديد لبريز شده بود كه مضاعف شده بود بر درد كليه هايم , تمام بدنم مي لرزيد نه از ترس نه از سرما كه از شدت تنفر . همه آن فكرها باز به سراغم مي آمد خانه مادر پدر دانشگاه ودرس رشته حقوق راستي حقــوق ! چه خنده داراست و احمقانه اين حقوق . حقوقي كه فقط لاي كتابهاست و دانشكده حقوق و باز همه وهمه از ذهنم تهي ميشد مگر تنفر اين تنفر شامل حال اين زندانبان پير « دائي » و يا آن بازجو با آن كابلي كه در دست داشت وميگفت : متهم عاقل كن است ويا آن قاضي با خنده هاي بي ربط احمقانه اش و يا اين ترازوي هميشه ميزان عدالت نمي شود . تنفر از خاطره هايم تنفر از اين يك دهه اي كــه بـه بـطالـت در ميان مدعياني حزب الله گذرانيده ام ميشود .
به دور وبرم نگاه ميكنم هيچ چيزي نيست كه در اين مدت تغير كرده باشد هيچ چيزي حركتي ندارد جز دريچه كوچكي در پايين در كه در شبانه روز سه بار باز ميشود و غذايي و تكه ناني خشك را دستي به داخل مي گذارد و بي كلامي ميرود اشتهايي نيست اما هميشه خودم را وادار مي كردم تا ذره آخرش را بخورم در وضعيتي بودم كه فكر ميكنم هر انسان ديگري را از پا در مياورد و دچار ياس و نااميدي كامل مي كرد . نه حامي , نه كمكي و نه اميد به عدالتي اما اهورائي نيرو بخش در نهادم دلداري ام مي داد به اميد فردا , فردائي كه خواهد آمد خواهد آمد و به اين وضعيت خاتمه خواهد داد , خونم مي جوشيد و جوششي مملو از اراده و خرسندي و همين برايم بس بود ! خاطره ها و گــذشــته هــايم مانند عكسهائي متحرك از مقابل چشمانم مي گذاشتند حتا خاطره هاي از كساني كه هيچ كاه نه ديده بودمشان , خاطره هائي دور كه هميشه قصه هاي مادربزرگم بود , از درگيري پدر بزرگم با خانهاي ظالم از محاصره ده توسط قزاقهاي چكمه پوش … عكسها و خاطره ها مدام مي چرخند در ذهنم مي رقصند , پدرم سركار نمي رود مي گويد همه نيروي هوائي اعتصاب كرده اند , ديروز با گارد در گير شده بوديم , دوشان تپه بود و آتش و خون مي چرخد . نيمي از قهرمانان خاطراتم الان ارواحي شده اند و به تاريخ پيوسته اند , اينطـرفتر در حاليكه سنم سيزده سال بيشترنيست،خوشحالم كه عضو بسيج محل شـده ام , لباس خاكي رنگ رزمنده ها را پوشيده ام و سربندي سرخ بر پيشاني ام , اتوبوسي با شيشه هائي گل خورده . گردان كميل , لشكر 27 حضرت رسول (ص) مرتضي خانجاني , محمد زندي , جواد موحدي , مسعود باقرزاده همه شهيد شده اند . پادگان دو كوهه , دو كوهه محبوب , مي چرخد ساختمانهاي پنج طبقه كه هر كدام اسمي داشت حبيب , مقداد , كميل , تخريب , عمار , زمين صبحگاه , رزم شبانه , مناجات اميرالمومنين , حركت قطار از مقابل پادگان تهران , مرخصي شهري به دزفول , عكس يادگاري كنار پل خرمشهر , رفتن قاسم دهقان روي مين , تكه پاره شدن مرتضي آويني …. همگي به تاريخ پيوسته اند , اما همه شان بخشي از من بودند و هستند و سازش ناپذير , زير لب مي گويم : من به شما خيانت نخواهم كرد و اوليــن قـدم باز يافتن روحيه و نيروي جسمي ام هست . سلول كوچك است اما روزانه يكساعت در اين فضاي كوچك قدم مي زدم و بعد مسائل و معادلات رياضي را براي خودم طرح و حل مي كردم .
شعر مي خواندم و قطعه هاي ادبي را كه زماني جزئي از زندگي ام بودند و با اشتياق وصف ناپذير به « سوره نوجوانان » براي چاپ مي سپردمشان , باز تك تك آنها را با خودم مرور مي كردم نمي دانستم در اين سلول چند زنداني براي هميشه خرد و نابود و يا بقول اينها « حذف » شده اند , اين برايم عذاب آور بود . ديوار نوشته ها و چوب خطهاي بروي سلول نشان از رفت و آمدها ي زياد مي داد انگار حكم است كه هركه آمده بايد چيزي بر روي ديوار مي نوشتند ، يكي از نامردي و خيانت رفيقش ناليده ديگري در غم و فراق يگانه فرزنــدش ناليــده يكي ازمعرفت نوشته و شعري : معرفت در گراني است به هر كس ندهند پر طاووس قشنگ است به كركس ندهند يكي فقط و فقط نوشته مادر و آن يكي خدايا غلط كردم ديگر بس است و منهم در خودم احساس وظيفه اي كردم كه حتماً بايد چيزي بنويسم پس تسليم شدم و با گوشه قاشق به كندن اين شعر بروي ديوار پرداختم كه :چرا هميشه غمينم نگاه بايد داشتچه كرده ام كه چنينم نگاه بايد داشت اگر نه لايق لطفم , براي جور خوشممگر نه , بهر همينم نگاه بايد داشت .نمي دانم اين شعر را از كه شنيده بودم ولي احساس كردم بهترين چيزي است كه بايد نوشت . در باز شد و دائي آمد و گفت : چشم بند بزن بازجوئي داري ظاهراً اين آخرين باز جوئي ام بود چون در آخر نوشته اي از من گرفتند كه از روند بازجوئي ام راضي بودام و هيچگونه فشار و اذيتي در كار نبوده , پشتم هنوز از درد كابلهاي ديشب درد ميكرد , بازجو گفت : امضا كن , نگاهش كردم گفت: براي خودت است اينطوري بهتره مگر نه ؟ دوباره تنفر درونم موجي زد و گفتم : آره بهتره وامضا كردم و زير لب گفتم همه اينها را مي توانم ببخشم ولي هرگز فراموش نخواهم كرد . دادگاهم به سرعت و بطور غير علني بدون هيات منصفه و حضور وكيل بطور مسخره آميزي شروع و تمام شد و محكومم كرد به نشر اكاذيب و تشويش اذهان عمومي . بدون اينكه اين « اكاذيب » بررسي شود و يكباره بپرسند چه بوده ! البته بيش از اين هم از اين خرابه هفتاد ساله بقول خودشان انتظاري بيش نداشتم و يكماه ديگر هم جهت اطمينان بيشتر در سلول انفرادي نگهم داشتند تا اينكه يكروز صبح در حاليكه ديگر چوب خطهاي روي سلول تعدادشان به 545 رسيده بود يكنفر آمد و گفت : آماده شو قراره سلولت عوض شود نگاهي به دور وبرم انداختم طوري كه انگار در وديوار مي شنوند گفتم : خداحافظ هشتت ماه خـلوت وتنـهائـي ام , خـداحافظ اي محرم اسرارم . خداحافظ اي صبورترين ديوارها , خداحافظ اي سلول 57 اي بزرگترين اتاق دنيا … . به همراه ماموري راه افتادم بسمت بند 269 اوين كه آموزشگاه مي خوانندش ديگر از چشم بند خبري نبود و اين بعد از هشت ماه يعني بهترين حالت انسان بودن . مسئول بند كه قورچيان نام داشت مردي بود حدود 35 الي 40 ساله مي گفت : خوش آمدي آقاي نوارسازان ! مي دانستم دارد متلك مي گويد بروي خودم نياوردم و فقط به دنياي كاغذي اش خنديدم نگاهي كرد و ادامه داد : سعي كن راحت باشي , همه چيز را ساده بگير , هر وقت كاري داشتي به نگهبانها بگو بياورندت پيش من ومنرابردند سالن 5 اتاق 99 اينرا بروي كاغذي نوشـــت و بــدست مامــور دادراه افتاديم از راه پله اي گذشتيم چهره هاي متفاوت نگاهم مي كردند حالت چهره ها از بي تفاوتي تا عصبانيت متغير بود احساس مي كردم در اقيانوسي غريب و در كابوسي دهشتناك و بي انتها گام گذاشته ام فريادهاي دروني ام كم كم بصورت بغضي آشكار در آمده بود نگهبان در سالن را باز كرد و گفت برو اتاق 99 . من در خانه جديدم بودم !. اتاقها يا سلولهاي عمومي زندان براي اسكان ده نفر ساخته شده است اما حالا در هر سلول از 20 الي 30 نفر زندگي مي كنند در همه بندهاوضع همينطور است هـزاران زنـداني اعـم از سياسي و مواد مخدر ومالي و… در همين اوين بسر مي برند و همه شان بجاي تربيت و تنبه ( چيزي كه هميشه مسئولان زندان مي گويند ) به غير از تقويت تنفر و كشيدن نقشه هاي انتقام كار ديگري نمي كنند سيستمي احمقانه و بيرحم است اين زندان و كاري هم از دست كسي ساخته نيست . نظام چرا ندارد ! بند 269 , سالن 5 اتاق 99 ديگر براي آينده و تا وقت آزادي خانه من است عجب آدرس سرراستي اما براي كه ؟ اين آدرس از آن آدرسها نيست كه به دوستان و آشنايان بدهي كه مثلاً امشب تشريف بياوريد , اين آدرس از آنها هست كه اگر آمدي ديگر رفتنت با خودت نيست اينقدر بايد بماني كه صاحبخانه دلزده بشود و خسته بشود و بفرستدت بيرون تا يكنفر ديگر بيايد درست مثل من تا ديروز محمد قوچاني اينجا بوده صبح رفته درست ســرجايش من آمدم وبعد من هم نمي دانم قرعه فال به نام كي بيفتد وارد اتاق شدم , سلام منرا اينجا فرستاده اند هم سلولي هاي جديدم به من زل زده اند , زنداني جديد با لباس زندان و ساكي در دست در ذهنشان مي گذرد جرمش چيست ؟ همنشين خوبي است ؟ چقدر حرف جديد دارد برايمان بزند و… سكوت آنقدر طول نكشيد يكنفرشان كه نامش مجتبي بود سلامي گفت وتعارف كرد بنشينيم اسمم را پرسيد . گفتم : فرشاد ابراهيمي كـه ســريعاً تمام اتاق انگار كه اين سمفوني را بارها تكرار كرده بودند . گفتند: نوارسازان , آخ كه چقدر از اين نام مسخره ساخته شده در اتاق جنگ رواني محافظه كاران بدم مي آيد , گفتم : بله كه يكهو انگار سالهاست با اينها دمخور ورفيق بوده ام يكي ساكم را گرفت و در گوشه اي نهاد ديگري برايم چائي ريخت وآن يكي به خيال سيگاري بودنم سيگاري تعارفم كرد و خلاصه در همان لحظات اول رگبار سئوالهاي پي در پي و عجيب بود كه در برابرش قرار گرفتم : راست است كه نوري را حزب اللهي ها ميخواستند بكشند ؟ واقعاً مصباح يزدي بشما خط مي داد ؟ اين قدر چماقدارها پول از كجا مياورند ؟ از پيروز دواني خبري نداري ؟ حسين شريعتمداري راستي واقعا شكنجه گر بوده و است ؟ گفتم عجله نكنيد دو سالي براي اين حرفها وقت است ! نيست ؟ كه دوباره سئوالها شروع شد محكوم شدي ؟ حكمت قطعي است ؟ با سند نمي ري ؟ من كه فكر مي كنم به همين زودي ميري ؟ نگران نباش زود ميگذره … يكهو احساس كردم وه كه چقدر مهربانند نگاه كه كردم ديدم جلويم از چاي و شكلات و آجيل و هرچه كه فكر ميكني پر است نمي دانم از چه بوده كه بغضي گلويم را گرفته بود خوشحالي بود , شكر بود , از اينهمه محبت ذوق زده شده بودم نمي دانم فقط اينرا مي دانم كه چيز عجيبي بود , سرهنگ هي به آجيل تعارفم ميكرد بخود آمدم و ساكت شدم و تا نيمه هاي شب حرف زدم , حرف زدم تو گويي كه انگار در اين هيجده ماه بسان ساليان سال حرف نگفته داشتم و چه زود به وضعيت جديد وفق گرفتم اما هنوز يك ناراحتي ته دلم قل قل مي زد ملاقات با خانواده ام.! اين هيجده ماه بجز چند ملاقات آنهم در حال رفتن به دادگاه و توي پله هاي كاخ دادگستري و دو بار تلفن سه دقيقه اي هيچ خبري از خانواده نداشتم . ياد حرف مسئول بند افتادم : « هر وقت كاري داشتي بيا پيش خودم» با خودم گفتم صبح درست مي شود و صبح رفتم پيش نگهبان : «من با مسئول بند كار دارم » نگاهم كرد و با تمسخر گفت : چشم همين الان مي فرستمش خدمتتان . گفتم : نه بي احترامي نباشد خودش گفته . اما نگهبان در را بست و رفت دوباره در زدم اينبار آمد ولي كاملاً عصباني تا آمدم حرف بزنم گفت : فكر ميكني كي هستي نكند فكر ميكني آمدي هتل ؟ ها اشتباه نيامدي هتل كمي پايين تره ! اگر يكبار ديگر در بزني مي فرستمت سوراخي ! و سوراخي منظورش همان سلول انفرادي بود بناچار برگشتم به اتاق يكي ازبچه ها گفت : زياد فكر نكن مطمئن بـــاش ملاقاتت هم آزاد ميشود مجبور بودم قبول كنم .آره فردا درست ميشود و فردا ميامدبي آنكه چيزي عوض شود . دو ماه گذشت ! كه يك روز صبح اسمم را بلندگو صدا زد: « امير فرشاد ابراهيمي فرزند پرويز هرچه سريعتر افسر نگهباني ملاقات ! » نمي دانم چه جوري حالم را بنويسم براي اولين بار فهميدم چقدر خانواده ام را دوست دارم چيزي بين غم و شادي بين دلتنگي و خوشحالي نمي دانمش چيست تعريف ناشدني است و احساس ميكنم هرچه بود حال است و به زبان قال نيايد ونشود گفتش آماده شدم و نه بروي زمين كه از ابرها خودم را رساندم به نگهباني و از آنجا كابين ملاقات مادر ، پدر، دو خواهرم و برادرم يكباره غم دنيا را بروي خودم ديدم خانواده ام از پشت شيشه هاي ملاقات مرا بوسه باران كردند نه آنها گوشي آيفون را برداشتند نه من . چيزي براي گفتن نبود و مگر گفتن فقط با زبان است مگر مادر و فرزند با چشمها نمي توانند صحبت كنند ؟ آه مادر در اين هفت هشت ماه تو چقدر پير شده اي . پدر موهايت به اين سپيدي نبود .
فرناز و مهشاد خواهرانم شما چرا به اين روز افتاده ايد ميثم چقدر فرق كردي به مردان مي ماند ديگر آن پسرك بازيگوش نيست و كل نيم ساعت ملاقات فقط به نگاه و گريه وخنده گذشت و ديگر يكشنبه ها ،يكشنبه هاي انتظار بود و فقط يگانه دلخوشي ام همين بود كه يكشنبه خواهند آمد … و من به اين زندگي ديگر عادت كرده بودم . زمان در اوين نه كند و نه تند فقط مي گذرد . زمان مفهومي ندارد , اگر كسي از من نپرسد زمان يعني چه مي دانمش چيست ولي اگر بپرسد چيست راستي چه جــوابي بايد بدهم روال زندگي در زندان يكجور است و يكنواخت ديروز مثل امروز و امروز مثل فردا بدون تغييريساعت 6 صبح آمار و اعزام كساني كه دادگاه دارند ساعت 5/7 صبح صبحانه ساعت 9 صبح باز شدن در هوا خوري و حياط ساعت 1 ظهر نهار ساعت 6 عصر شام ساعت 30/6 بسته شدن درهاي حياط ساعت 7 عصر آمار ساعت 10 شب خاموشي و سكوتقوانين زندان تغيير ناپذيرند زندان روال و موسيقي خاص خودش را دارد تمامش پر از صداي قدم زدن و بسته شدن و باز شدن در آهني . پچ پچ هاي بي پايان و شبها سكوت و فريادهاي سربازاني كه در برجكهاي نگهباني به همديگر علامت مدهند . ديوارهاي بلند سيماني پنجره هائي با ميله هاي آهني و سيمهاي خاردار و رايحه هميشگي كسالت و دلتنگي . اينها عناصر ثابت اوين هستند . دربند عمومي بهترين اوقاتم در هواخوري بود . اسم هواخوري در ابتدا شايد برايت مأنوس نباشد اما بعد رفته رفته برايت مي شود نامي آشنا درست مثل پارك . ملت . پارك نياوران و… يعني جائي كه مي تواني آزاد و رها قدم بزني و هــواي تازه بخـوري در اين فضاي محصور به ديوارهاي بلند سيماني و سيم خاردار هميشه آزادي موج مي زد , دليلش را هم زود فهميدم آسمان را مي توانم ببينم ابرهاي كومولوس دامنه هاي كوههاي توچال , هواپيمائي كه در آرامش مسافرانش را مي برد و خورشيد كه پرتــو افــشاني مي كند . زندانيها د رآرامش قدم مي زنند و شايعات بي پايه و اساس كه بازارش گرم است و نوعي سرگرمي است رد وبدل مي شود و تمامش راجع به اصلاح قانون چك و دادگاهها و عفو عمومي است و… روزهاي يكشنبه روز ملاقات سالن است و سالن حال وهواي ديگري دارد البته اين روز را حتي اگر ايام هفته را هم نداني به آساني ميتواني حدس بزني و براحتي ميشود فهميد كدام زنداني چشم انتظار است و ملاقات دارد اين زندانيها حمام مي گيرند . اصلاح مي كنند و لباسهاي ترازو نشانشان را مي شويند و با لبخند به ملاقات مي روند و با حالتي معمولاً پكر و دمغ برمي گردند و به زير پتو سر فرو مي برند صبحهاي يكشنبه سالن شاد است و عصرها عجب دلگير و ساكت . «علي آمريكائي» زنداني چند ساله كه صبح رفته بود ملاقات بازنش عصركه آمد سر به زير پتو فرو برد و ساكت گريست چرا كه زنش برگه احضاريه دادگاه خانواده را تسليمش كرده بود . حاج كاظم پيرمرد با صفاي سالن همچون بيد مجنون مي لرزيد كه نمي دانم شهريه دانشگاه دخترم را چه جوري تأمين كنم بخدا ديگر دستانم پوست پوست شده اينقدر لباس شستم و …. مدتي گـذشــت امـــاعليرغم پيگيري ها و نامه هايم هيچ تغييري دروضغيتـم حاصل نشدوانگار كه دچار سرنوشتي محتوم شده ام نهايت دست به روزه سياسي زدم ديگر هيچ نخوردم و نامه اعتصاب غذايم را هم تحويل نگهبان سالـن دادم و بار ديگر مسئول بند مرا خواست گفت :« برو غذا بخوراين ادا اطوارها هم براي اينجا نيست وقتي رفتي فرانسه رفتي ياآمريكا آنجا اعتصاب غذا بكن» . گفتم : من ميخواهم قانون نسبت به من اجراشود ماندن و نگه داشتن من غير قانوني است من حكم ندارم بايد مثل بقيه مثل شيرين عبادي مثل دكتر رهامي با وثيقه آزاد بشوم نگاهي عاقل اندر مجنون كرد و خيلي رك وراست گفت: قانون ؟ از چي حرف مي زني سرم نمي شود تو با يك نامه آمدي زندان با يك نامه هم بايد بروي . من از قانون فقط همين را مي دانم اما اعتصاب ادامه يافت به مطبوعات و راديوهاي فارسي زبان خارج از كشور كشيد تا اينكه روز 25 دي 79 صدايم كردند رفتم پائين دم افسر نگهباني كه بك خودروي تويوتاي هايس آمد و سوار شدم اتاقك تويوتا پنجره نداشت و معلوم نبود به كجا مي رويم اما معلوم بود كه اين مسافت د رخارج از زندان است پس از يك ودو ساعتي ماشين ايستاد و باز دوباره چشم بند و حركتم دادند داخل ساختماني و مرا بردند به سلول مانندي و دم غروب فردي آمد و مرا به اتاقي برد و روبروي ديوار نشاند و پشت سر من نشست و شروع كرد از اسلام ونظام و خداو قرآن و … حرف زدن درست مثل يك نوار ضبط شده گاهي هم براي اثبات حقانيت و صـداقتش به تربـت پـاك امام خميني قسم مي خورد و قرآن را مثال مي آورد اون مي گفت و مـن هم به حال قرآن و اسلام مي سوخت و فكر مي كردم كه بعضي وقتها قرآن تو دست اينجورها آدمها از عرق و شـراب دسـت الكلــي ها بـدتر و خطرناكتر است درست مثل همين آقاي متشرع كه بد جوري نگران است كه اعتصاب غذاي من به اسلام وقرآن و نظام ضربه بزند يعني كاري كه در هشت سال سربازان تا بن دندان مسلح بعث عراق نتوانستند انجام بدهند و جمهوري اسلا مي ايران را ساقط بكنند اين اعتصاب غذاي من مي تواند بكند . اينها چه جوري خودشان را راضي ميكنند كه تمام كارهايشان را به حساب قرآن بگذرند و دم از خدا و پيامبر بزنند و بعد هم خيلي راحت از آدم مي خواهند تا بياد و د ربرگه هاي « النجاه في الصدق » دروغ بنويسد خلاصه آخر حرف اين آقاي بسيار مسلمان و پيرو خط ولايت فقيه اين بود كه اگر ميخواهي اين دنيا و اون دنيا شرمنده امام زمان و شهدا نباشي بيا و بگو تاج زاده و الهه هيكس مرا بدبخت كرده اند و … ديگر نتوانستم خودم را كنترل كنند و دلم را به دريا زدم و گفتم : حيف شما به اين آقائي و متشرعي كه نفهم تشريف داريد ! البته عاقبت كار هم معلوم بود . كتك ,شكنجه و يا به اسم و ادعاي ايشان تعزير ! و دوباره صحبت و انذار براستي كه هيچ وقت ياد نمي گيرند تو اين دنيا بايد چه جوري زندگي و اعمال اين دنيا چيست ؟ نتيجه اين است ديگر من اعتصاب غذا كرده ام تا مشكلم حل بشود و اعتـراض كـرده ام بـه وضعيـت خــودم مــرا بــرداشتـند آوردنــداينها كه معلوم نيست اصلاً كجاست و اينها كي هستند و مي گويند بيا و بر عليه تاج زاده و دوم خـردادي ها و الهه هيكس حرف بزن و دروغ بگو تا مشكلاتت حل بشود! نمي دانم اين زعماي ويرانه هفتاد ساله چه جوري فكر مي كنند هر كس حق داره هر طور بخواهد خودش فكر كند اما نميتواند براي ديگران هم فكر كند من خودم قبل ا زاينكه با ديگران زندگي كنم بايد بتوانم با خودم كنار بيايم و زندگي كنم وجدان آدم تنها چيزي است كه نميتواند تابع نظر ديگران باشد آخر من چه جوري به خودم بقبولانم كه براي حفظ اسلام و انقلاب بايد بيايم و دروغ بنويسم و بعدش هم آزاد بشوم از اين زندان كوچك تا پايم را به زندان بزرگتري بگذارم چرا كه آنوقت نگاههاي مردم و … برايم زندان است اين روال چند باري تكرار شد تا يكبار در زير كتك ها و مشت و لگدهاي آن آقاي بسيار متشرع و حافظ قرآن و انقلاب بيهوش شدم ونفهميدم كي بهم سرم وصل كرده بودند لباسهاي تنم تكه وپاره شده بود فردايش مرابا همان لباسهاي تكه پاره شده به اوين منتقل كردند.وارد اوين كه شدم مرابه بند انفرادي 240 منتقل نمودند دم دماي غروب بودكه «شيخ صالح»كه بين زندانيان سالهاست به جلاداوين مشهور است ومسئول جوخه اعدام زندان ازسالهاي63-1362 است آمد و مرا به اتاقي برد وشماره تلفن خانه امان را گرفت و گوشي راداد دست من پدرم بود و گفت اعتصاب غذايت را بشكن اينها حرف كه حاليشون نيست بيخودي به خودت هم ضــررنــزن وكــاررا ازهـمين كـه هسـت خرابتر نكــن چيزي نگفتم وخداحافظي كردم بعدها فهميدم كه خانواده ام هم مقابل مجلس تحصن كرده بودند واعتصاب غذا كرده بودند .شب كه شد آقاي ملا حسيني مسئول حفاظت اطلاعات زندان اوين با عليپوريان قاضي پرونده ام آمددرسلول وشروع كرد همان حرفهاي مزخرف قبلي اش رازدن واينكه ما به اين كارها توجهي نمي كنيم قوه قضائيه مستقل است وبيا اعتصاب غذايت رابشكن وبروبند عمومي يااينكه همين جا بمان ! به همين آساني البته راست هم مي گفت قوه قضائيه مستقل است واز هيچ كس جز همپالكي هاي محافظه كارش حرف شنوي ندارد . روز دوازدهم بود كه يكنفر كه خودش را دكتر قوه قضائيه اعلام ميكرد بهمراه دونفر ديگركه لواساني ومولائي نام داشتند واز هيات ويژه قوه قضائيه بودند آمدند وقول دادتد كه ظرف مدت يكماه مشكلهاي موجود در پرونده را مرتفع خواهند كردوپس ز صحبتهايشان شيريني وچاي آوردند ومنهم قبول كردم البته نه اينكه حرفهايشان را قبول كرده باشم نع! ديگر اصلا اميدم را نسبت به عدالت وقانون ازدست دادم وهمان شب به بند 269 بند قبلي ام برگردانده شدم ودوباره زندگي ام رادراسالن 5 اتاق99شروع كردم. دوباره باز همان صحبتهاي بي پايان شبانه با هم بندي ها,قدم زدن درهواخوري و ملاقات روزهاي يكشنبه,بازرسي هاي هر ازچندگاهي سـالن كه تمام اتاق را بدنبال نميدانم چه زيروبالا ميكردند و… همان دور هميشگي و تكرارمكررات و منهم كه هيچ راهي نداشتم جز صبروتسليم در برابر زمانه با دنياي بظاهر كوچك اوين خو گرفته بودم و در لحظه لحظه هايش غوطه ور بودم . ايام انتخابات رياست جمهوري بود . بعضي از خانوده ها كه به ملاقات مي آمدند گاهاً عكسي و بروشوري به بچه ها مي دادند كه عمدتاً از تقويم آنها استفاده مي كردند . خواهر من نيز عكسي از آقاي خاتمي را آورده بود كه در كنارش شعري از حافظ بود : سالها دل طلب جام جم از ما مي كرد . آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا مي كرد كه اين عكس را بر بالاي تختم زده بودم . سه روز قبل ازانتخابات آقاي ملاحسيني كه مسئول حفاظت اوين بود بهمراه چند سرباز به تمام سالنهاي آموزشگاه ريخته . هرچه عكس خاتمي بود جمع كردند و در برابر اعتراض زندانيان گفته مي شد كه استفاده از امكانات دولتي جهت تبليغات انتخاباتي ممنوع است ! « ديگر اينكه تا چند روز قبل از انتخابات اعلام شده بود كه زندانيان مي توانند با همان كارت عكس هويت زنداني مطابق هميشه و قبل رأي بدهند اما روز انتخابات بيكباره اعلام شد كه فقط شناسنامه بايد باشد و طيبعي است كه خيلي از زندانيان شناسنامه هايشان را همراه نداشتند و نتوانستند رأي بدهند . پس فرداي انتخابات كه مصادف بود با ميلاد حضرت رسول و امام صادق (ع) تعدادي از نمايندگان مجلس شوراي اسلامي براي بازديد اززندانها بهمراه نقل وشيريني و شكلات كه آقــاي ســليمانـي مسئول پخش آن بود به زندان آمدند حالا نمي دانــم ايــن شيــريني ميـلاد بود يا بمناسبت پيروزي آقاي خاتمي و يا اينكه بمناسبت هردويش بود ، از خانم هاي نماينده حقيقت جو و كولائي بودند و از آقايان هم موسوي خوئيني و سليماني و تعدادي ديگر ، مدتي از وضعيت پرونده ام صحبت شد و اميدواري به اينكه بزودي هيأت تحقيق و تفحص مجلس راجع به پرونده قضائي بنده نظرش را اعلام خواهد كرد فرداي آنروز دوشنبه 21/03/80 نگهباني مرا خواستند كه بيا پايين دادياري زندان با شما كار دارد ، بنده نيز اجابت نمودم ولي به محض اينكه از محوطه آموزشگاه شهيد كچوئي خارج شدم و مطابق معمول با ميني بوس بايد به محوطه اداري مي رفتيم يك تويوتا لندكروز با شيشه هاي دودي منتظرم بود بدون حرفي در جواب منكه مگر قرارنيست به دادياري برويم ؟ چشمهايم را بستند و دستبندي به دستهايم زدند و حركت كرديم بعد از آن كه به مقصد رسيديم و به سلول انفرادي منتظم نمودند متوجه شدم كه در بازداشتگاه 59 سپاه هستيم حالا به چه اتهامي خدا مي داند ! از فردايش بازجوئي دوباره شروع شد ، مأمور بازجو كه از بچه هاي سازمان حفاظت و اطلاعات سپاه بود خود را مسعود نيا معرفي كرد و با لهجه شيرين گيلكي صحبت مي نمود گرچه برخورد بسيار ملايم و خوبي داشت و هردفعه كه بازجوئي مي آمد خود را مقيد به آوردن چاي و ميــوه وشيريني مي دانست و بقول خودش مي خواست « ناگفته هاي پرونده نوارسازان » را كشف كند ، گرچه دستور قضائي از سوي دادگاه داشت و خودش اعــلام مــي كرد تمـام هفده جلد پرونده رامطالعه نموده و حتي «هويت » همه را هم مي شناسد اما در عمل فهميدم كه اينطور نبوده مثلاً در اولين سئوالش كه البته خــــطش را خودش بايد مي خواند نوشت : « نقش خانم الهه ويكس چه بوده است ؟ » حال اصلاً كار ندارم به اينكه ايشان اصلاً نقشي داشتند با خير در صورتيكه اگر ايشان حداقل يكبار پرونده را خوانده بودند و يا واقعاً «هويت » ايشان را مي دانست هيچوقت هيكس را ويكس نمي گفت ! و با اينكه حداقل متن حكم دادگاه بدوي را در اختيار داشت ، نه اينكه فتوكپي حكم را كه در يكي از نشريات كه بطور غير قانوني و حذف و تعديل هاي مطابق ميلشان چاپ كرده اند را بر مي داشت مي آورد براي بازجوئي اين روند 34 روز به طول انجاميد گرچه بنده اعتراض خودم را اعلام نمودم گرچه علي القاعده هر بازجوئي بايد در ابتدايش تفهيم اتهامي صورت گيرد و اين بازجوئي كه پيرامون پرونده نوار اعترافات بنده آخرين دفاع و حتي ختم دادرسي با صدور دادگاه اعلام شده است حالا پس از يكسال مجدداً آمده اند و روز از نو روزي از نو در آخرين روزهاي بازجوئي البته هدف آنها را فهميدم و اينكه مسئله بازجوئي و نحقيق از نوار يك حركت انحرافي بوده و وقتي سئوالات رسيد به آقاي عزت الله سحابي و علي افشاري و حبيب الله پيمان كه نظرت راجع به اينان چيست ؟ آيــا تــا بــه حـال برخوردي با ايشان داشته اي ، با گروه ملي مذهبي ها چطور ؟ كه نشستم كلي صحبت با آقاي بازجوي محترم نمودم كه ترا بخدا بس است اينقـدر افتضاح بــازي و… كـه وي دوباره با همان لهجه شيرين گيلكي اش گفت : خوب باشد پس نمي خواهي چيزي بگي ! فردايش مرا به دادگاه انقلاب سر شعب26 نزد قاضي حداد بـــردند ايشان نيز يكساعتي صحبت كرد واينكه ما حتي راجع به روال پرونده ات با مسئولين قوه قضائيه صحبت كرده ام منهم مي دانم تخلف زياد شده است و هزار وعده ووعيد و قول كه حالا منكه اينقدر براي تو دلسوزي مي نمايم تو هم بيا و حقيقت را بگو و خيلي خودماني گفت : خدا وكيلي تو با ملي مذهبي ها رابطه نداشتي ؟ كه منهم با همان لحن گفتم : حضرت عباسي نه ! از آقاي حداد چيزهاي خوبي نشنيده بودم ولي برخوردش با من بد نبود بعد از اين قسم و آيه نان و پنيري با هم خورديم و دستور عودت مرا به زندان اوين داد و ظاهراً قضيه ختم به خير و همان نان وپنير شد ! دوباره زندان اوين ، دوباره سالن پنج و دوباره اتاق 99 و تكرار تكرار و ملاقات و روزهاي يكشنبه و خبرهاي ضد و نقيض كه اين گفته آزاد مي شوي ، آن يكي گفته نه حالا حالاها ايشان آزاد نمي شوند و اينكه تسليم زمانه شدند تا كه چه روزي از اين بازي ها خسته مي شوند و تن به قانون مي دهند ، چرا كه طبق قانون بنده آزاد بوده حالا به هرروايت كه ايشان مي گفتند اگر بنده محكوم پرونده برخورد با آقايان مهاجراني و نوري هستم اولاً پس بقيه متهمان كجا هستند ؟ چرا حكم فقط براي بنده اجرا مي گردد و آن شانزده تن ديگر كه محكوم شده اند و هنوز از فعالين «انصار» مي باشند كماكان ا ز مصونيت برخوردارند ؟! در ثاني اين حكم چرا بـه هــيچ وجــه به بنــده ابــلاغ نمي شود ؟ از همه اينها كه بگذريم اين فقط بايد با شكايت شاكي خصوصي آغاز گردد و بعد اگر مدعي العموم خواست شكايت نمايد و پيــگيري ادامه پيدا كند در حاليكه آقايان مهاجراني و نوري اعلام نموده اند و حتي مجدداً نيزكتباً به دادگستري نوشته اند كه به هيچ وجه شكايت نداشته و ندارند حالا از تمام اينها بگذريم و همه اين موارد را نديده بگيريم و تن به اين سال زنداني هم بدهيم بنده مشمول عفو عمومي 22 بهمن سال 79 شده ام و اگر متهم و زنداني پرونده نوار هم باشم كه وثيقه درخواستي را تأمين نموده ام پس آيا جز اين است كه اراده اي فوق قضائي بر آن است كه بنده در زندان بمانم تا حضرات موافقت نمايند . بالاخره پس از گذشت هيجده ماه از غير قانوني نگه داشتن بنده در زندان در در نهم آبانماه سال 1380 كه شب تولد امام زمان (عج) بود و اتفاقاً برحسب سال قمري همين شبها ايام تولد خودم نيز بود ساعتهاي آخر شب در حـاليـكه بـروي تختم دراز كشيده بودم و به اين بيست و شش ،هفت سال عمرم فكر ميكردم و اينكه چه كسي فكر مي كرد سرنوشت من به اينجا ها كشيده شود و هزاران فكرديگر كه افسر نگهبان آمد به اتاق كه فوراً وسايل هايت را جمع كن بيا پايين و من كه اصلاً فكر نمي كردم آزاد شده باشم چرا كه همين امروز براي ملاقات پدر بزرگم كه سخت بيمار بود تقاضاي مرخصي هشت ساعته كرده بودم و مخالفت مي شد ، حالا امشب آزادم ؟! به گمان اينكه حـتماً دوبــاره انتقالم خواهند كرد به زندان ديگري از بچه ها خداحافظي كردم و وسايلم را را جمع كرده ، مهندس خـــداحافظ ، مهـــــران بچه خوب شهسوار خداحافظ ، اورنگ دوستتان دارم ، دادگر مرد مهربان يزدي خداحافظ ، اي كاش ميشد اينجا مي ماندم و به زندان ديگر نمي رفتم مجتبي دوست و برادر عزيزم مگر من دلم مي آيد از شما خداخافظي كنم ، شما كه چونان پدري مهربان با فرزندش با من رفتار كرديد ، درست مثل همان لحظه هاي اوليه ورودم دوباره بغض و بغض و خودم را براي سرنوشت محتوم ديگري آماده مي كردم مجتبي وسايلهايم را جمع كرد و سرهنگ هم مثل هميشه فقط گفت : خب خب خدا شكر ،! انشاءالله خير است ، ناراخت نباش ، چيزي نيست ! سوار آمبولانسي شدم كه رويش نوشته شده بود «پزشكي قانوني » حركت كرديم ، در ذهنم مدام ورق ميخورد يعني ابنبار ديگر چه شده است ؟ آيا دوباره انفرادي است ؟ آخر به چه اتهامي ؟ پس از ساعتي آمبولانس ايستاد و مأموري آمد پايين و اثـرانگشتي ازمن گرفت كه بر بالاي ورقه نوشته شده بود : «ابلاغيه آزادي» مات و مبهوت بودم گفت: بيا پايين ، آمدم و بي كلامي ديگر آمبولانس حركت و در شلوغي خيابان گم شد . نگاهي به دور و بر انداختم ، ميدان سعادت آباد يعني چه ؟! اينجا كه خيابان خانه مان است ، يعني آزاد شده ام ؟خب چرا از همان اول نگفتيد ، يعني تاآخرين لحظه هم بايد آدم را در فشار روحي بگذارند ! و باز در كمال ناباوري بسمت خانه راه افتادم . آري ؛ ديگر بايد قبول كرد آزاد شده ام ، در شب تولدم و تولدي ديگر ، دنيائي ديگر واعتقادات و نظري ديگر و فردائي ديگر
اين تنها جملاتي بود كه قاضي "محمود علیپوریان " گفت و مرا با يك آمبولانس تويوتاي سپاه روانه بازداشتگاه كرد البته بعد از اينكه فيلمي كه مي گفت براي «حاج آقا» است از من گرفتند و من دفاعي اجمالي از اتهاماتم كردم و اينكه سالم هستم و «آزادانه» اين مطالب را مي گويم قاضي روي اين «آزادانه» سفارش اكيدي داشت كه حتماً بايد بگويم . نزديكيهاي خيابان سعدي كه رسيديم يك چشم بند هم بروي چشمم بستند تا با دست بندم ست بشود ! فردي كه بغل دستم توي آمبولانس نشسته بود گفت: حواست جمع باشد اسمت از اين به بعد در بازداشتگاه «محمد بروجردي فرزند عباس» است اين براي حفظ جان خودت است راجع به جرم و اتهامت هم به كسي اگر به غير از بازجوهايت سئوال كردند چيزي نگو بگو از خدمت فرار كرده ام فهميدي؟ بعدها علت اين بازيها را فهميدم من درزنداني غيرقانوني بودم كه خارج از نظارت سازمان زندانها و براي اطلاعات سپاه بوده و در ثاني نمي خواستند كسي از وجود من در اين بازداشتگاه مطلع باشد چرا كه غالــب بچه هاي سپاه و يا حــداقل معاونت اطلاعات سپاه مرا مي شناختند حالا يا از ترس «عوامل خودسر» بوده كه مباداكاري بكنند و يا اينكه نكند از اينكه دبير سياسي شوراي مركزي حزب الله بخاطر گفتن واضحات و بديهيات كارش به اينجا كشيده شده شايد در روحيه شان تاثير بگذارد چرا كه درست است كه مطالبي را كه من گفتم براي خيلي ها تازه باشد و حتا فكرش راهم نمي كردند اما براي خودي ها مسئله تازه اي نبود و ديگر مدتهاست كه اينها برايشان عادي شده است .
بعد از مدتي آمبولانس ايستاد در حاليكه چشم بند بر چشمم بود و نگهبان روزنامه لوله شده اي داده بود دستم و مرا بسوي خود ميكشيد (قبلا شنيده بودم مجاهدين خلق را اينطورمي بردند چرا كه به قرائت دادگاه انقلاب نجس هستند اما مطمئن بودم كه بخاطر تضعيف روحيه با من اينكار را مي كنند شايد هم نجس باشم و خودم خبر دار نباشم ؟) وارد سالني شديم هر چه كه داشتم پول,ساعت, انگشتر و…همه را گرفتند ,يكنفر داد زد گوني را بياوريد ترس برم داشت ,يعني مي خواهند مرا توي گوني بياندازند؟ صداي پائي آمد و يك گوني را انداخت پيش پايم و گفت:هرچه داري بريز اين تو لباسهايت را هم عوض كن ,كمي صبر كردم فرياد زد كه چرا معطلي؟ فهميدم كه خجالت و حجب و حيا اينجا معنا ندارد هر طوري بود لباسهايم را عوض كردم و يكدست پيراهن و شلواري كه هم كهنه بود و هم سه چهار سايز بزرگتر پوشيــدم لـباســهائي بـود طـوسي رنگ و دوباره با همان وضع قبلي روزنامه لوله شده …مرا حركت دادند و وارد سلول شماره 43 شدم تا صبح همانجوري چمباتمه زده گوشه اي نشسته بودم و فقط فكر مي كردم به گذشته و آينده محتومي كه درانتظارم هست صبح شده بود و صداي مارش نظامي و رژه مي آمد, دوشنبه بود مطمئن شدم كه هرجا هستم براي سپاه است دوشنبه ها در پادگانهاي سپاه مراسم صبحگاه مشترك است ,بعدها فهميدم حدسم درست بوده ,بازداشتگاه 59 سپاه پادگان وليعصر (عشرت آباد) بودم. طرفهاي ظهر درسلول غژي كردوباز شد دوباره چشم بند وروزنامه…با همان آمبولانس به دادگاه برگشتيم وازآنجا هم با خودروئي كه آدرس منزلمان را خوب بلد بود راه افتاديم به سمت خانه اما نه براي ديد وبازديد كه انگار گمشده اي داشتند دوازده سيزده مامور به تفتيش خانه پرداختند ماموران وظيفه شناس هر كدام سهمي از خانه نود متري راانتخاب كردند وخوب ميكاويدند اماچيزي جز مشتي ورق پاره وكتاب نيافتند ومن فقط نگاه مي كردم به چهره غمزده پدرم كه چون كوه دماوند ايستاده بود ودر برابر اين زيروروكردن ميهمانان ناخوانده حرفي نداشت .به مادرم كه چون ابر بهاري فقط مي گريست وخواهر وبرادر كوچكم كه همچون كبوتران ياكريم در گوشه اي مچاله شده بودند ورنگ بررخسار نداشتندومن فقط نگاه مي كـردم وهيچ ومــاموران هــم در طلب گمشده خويش بودند كه گاه در آلبوم خانوادگي به جستجويش بودند وگاه در كمد لباسها. وبعدهم همه خسته براه افتاديم مادرم درست مثل همان وقتي كه به جبهه مي رفتم ,درست مثل وقتي كه به لبنان وبوسني ميرفتم به بدرقه ام آمد اززير قرآن ردم كرد و يك كلام بيشتر نگفت «خودت با ش حق وحقيقت»! ودست آخر از پشت شيشه هاي دودي ماشين ديدم كه پياله اي آب به پشت سرم ريخت ومن فقط نگاه مي كردم ودر خود مي شكستم كه مادر اين رفتن از آن رفتنها نيست ودر دلم حرفها مي زدم با او كه مطلع تمامي اش اين بود كه دوستت دارم مرا ببخش كه ترا پيش نامردان خوار نمودم ببخش كه صندوقچه ات را كه هيچ كس جرات دست زدن به آنرا نداشت به يادگار كودكي وجواني ات به صندوقچه اسرارت بي احترامي شد واينچنين پخش اتاق شد پدر ببخش كه حريم خانه ات دست خوش تجاوز چكمه پوشان شد ببخش كه اينچنين غرور مردانگي ات را لگد مال كردند در پيش چشم اهل خانه . از سرازيري معروف اوين گذشتيم و وارد زندان اوين شديم با لباسي كه پراز نقش و نگار ترازوهاي عدالت بود عكسي انداختم نه به يادگار كه براي الصاق بروي كارتي كه مرا زنداني شماره 7912980 مي خواند و شدم زنداني ويژه (بخوانيد سياسي) با اتهام نشر اكاذيب به قصد تشويش اذهان عمومي . ودر دل با خود مي گفتم براستي جرم من نشر اكاذيب بوده؟ براستي من باعث مشوش شدن اذهان عمومي شده ام؟ وبراستي اين عــموم كه هستند؟ كه هستند كه از گفتن حقيقت وحرف حق مشــوش شـده اند؟ومگر كسي از حرف حق مي شورد؟
براستي كه حرف حق تلخ است… يك شبي در بند انفرادي240 بودم و فردا آقائي "تهراني" نام با لهجه غليظ اصفهاني! آمد سراغم وبا تويوتاي هايسي مرا به زندان توحيد برد يكدست لباس راحتي قهوه اي رنگ يك بشقاب استيل و يك پارچ آب و ليوان پلاستيكي هزار بار مصرف ! و يك قاشق اينها تمام وسائل زندگي نا معلومي است كه توحيد به ميهمانانش مي دهد به غير از لباسهاي طوسي و قهوه اي رنگ بدون نقش ترازوي عدالت اولين چيزي كه زندان توحيد را لو مي دهد صداي زنگ بانك سپه ميدان توپخانه است . از فردايش6/3/79بازجوئي هايم شروع شد ديگر كارم شده بود همين سلول انفرادي و شبها بازجوئي «علیرضا صداقت و احمدي » دو بشري كه بازجوهايم بودند .
هي بر سر كاغذهائي كه بالايش نوشته شده بود «النجاه في الصدق »برايم سر مشق مي نوشتند و منهم درست مثل يك شاگرد زرنگ درسخوان قلم ميزدم اما نه آدمي را آدميت لازم است نه ادب مرد به ز دولت اوست نه نيست بر لوح دلم جز, الف قامت يار … كه آن روز كي بود و آنجا كجا بود كه بعد از فيلم برداري با شيرين چه خورديد با چــه مــاشيني آمــديد و با چه رفتيد … و من رفته رفته به اين زندگي انفرادي عادت ميكردم اما سلول انفرادي فقط اسمش انفــرادي است نميــدانم چه حكمتي در اين اتاق يك در سه متري نهفته است كه دنيايي درش جــا ميگيرد كه يكـبار ميبردتت وسط شلوغي هاي تهران مي اندازدت يكبار ميبردتت به كودكي و بار ديگر خاطرات جنگلهاي گيلان را برايت زنده ميكند و در آخر تو به قول زندانيها مي بري اما اين بريدن نه به معناي تسليم شدن در برابر بازجوست كه تو را رها ميكند و چون پر كاهي سبك ميشوي و گريه وگريه و شايد به اندازه تمام عمرت گريه ميكني و هي سبك ميشوي و كسي هم نيست كه مزاحم خلوتت بشود آزاد آزاد هستي درست مثل وقتي كه مادر بزرگ عزيزم « مرحمت » مرده بود و من گريه ميكردم و همه ميگفتند : كاريش نداشته باشيد بگذاريد گريه كند سبك شود درست مثل آنروزها گريه ميكردم اما نه براي مادر بزرگم نه براي وضعيتي كه گرفتارش شده بودم نه براي مادرم كه مظلومانه آب پشت سرم مي ريخت و نه براي خودم فقط گريه ميكردم آنقدر كه به هين هين مي افتادم و از فرط گريه سكسكه ام ميگرفت و چقدر با صفا بود آن حال و چه حال عجيبي بود مرا ميبرد به آسمان هفتم شايد هم بالاتر نمي دانم آنقدر كه سرم ميخورد به سقف دنيا و اينچنين بود كه من هنوز باور ندارم آن اتاق يك در سه متري كوچك است و تنگ وتاريك نـع! ســلول انفرادي بهترين جاي دنياست بهترين جائي كه دچار بي وزني ميشوي آدم در آن تاريكي تنها به غير از دو پتوي رنگ رو رفته كه بر زمين سرد سيماني افتاده هيچ چيز ندارد هيچ چيز حتي اختيار خودش را و يك كاسه توالت استيل ساخت فرنگ و شير آبي كه مدام چكه ميكند و با موسيقي اش هي پتك ميكوبد بر مغزت . تو تاريكي دراز ميكشيدم و آواز آشناي اي ايران اي مرز پر گهر با فردي كه هر روز صبح با صداي خفيفي آهنگش را با سوت مينواخت زمزمه مي كردم(بعد از آزادي فهميدم كه آن شخص مهندس حشمت الله طبرزدي بوده است .) اين وضع هشت ماه طول كشيد در اين مدت 240 روز تا چه حد به مرز ديوانگي و جنون رسيده بودم خدا ميداند ياد فيلم پاپيون افتادم من فيلم پاپيون را هيچوقت نديده بودم يعني نخواستم ببينم فقط شنيده بودم راجع به چيست سينما خوانده ام كارگرداني هميشه از همان سالهاي اول دانشگاه علاقه داشتم راجع به يك زنداني فيلم بسازم براي همين بودم كه نمي خواستم فيلم پاپيون را ببينم تا مبادا ازش تاثير بگيرم اما دراين جا در اين سلول انفرادي آرزو ميكردم اي كاش ديده بودمش شايد چيزي ازش ياد ميگرفتم . در باز شد نگهبان پير كه «دائي »مي خواندنش آمد و گفت : بازجوئي داري چشم بند بزن و بيا بيرون دوباره آغاز مكافات بود باز دوباره پنج شش ساعت جهنمي آغاز شده بود بايد دوباره پنج شش ساعت سرمشق و جواب كلنجار رفتن و بحث و جدل الكي بي آنكه به اصل ماجرا يعني حرفهايم در آن نوار بپردازند , بازجوئي هايم هميشه يك روال داشت اول همان سرمشق و جواب بعد تطميع و قول آزادي و بعدش هم تهديد و ارعاب و فحاشي دست آخر هم چند دست چك و لگد و كتك , هميشه همينجوري بود ! بعد هم بر مي گشتم تو اتاق تنهائي هايم سلول انفرادي در بسته مي شد و چشم بند را بر مي داشتم و نگاهي به دور وبر سلول خودم بود ؟
آري فقط پتوهايم را بهم ريخته بودند نمي دانم در اينجا هم دنبال دنبال چه بودند چيزي را گم كرده بودند يا براي بهم ريختن اعصاب و خلوت تنهائي هايم درغياب من در بازجوئي سلول را زير وبالا ميكردند ديگر برايم عادي شده بود پتوها را مرتب ميكردم و دراز ميكشيدم و فقط من بودم و من و درد بود ودرد بعضي وقتها خود بازجو به جاي دائي مرا تا دم سلول مي آورد و در آخرمي پرسيد مشكلي نداري ؟ وبي آنكه منتظر جوابي باشد مي رفت . براي اين دنيا متاسفم براي تمام اين دنياي بيمار، درونم چنان از تنفر شديد لبريز شده بود كه مضاعف شده بود بر درد كليه هايم , تمام بدنم مي لرزيد نه از ترس نه از سرما كه از شدت تنفر . همه آن فكرها باز به سراغم مي آمد خانه مادر پدر دانشگاه ودرس رشته حقوق راستي حقــوق ! چه خنده داراست و احمقانه اين حقوق . حقوقي كه فقط لاي كتابهاست و دانشكده حقوق و باز همه وهمه از ذهنم تهي ميشد مگر تنفر اين تنفر شامل حال اين زندانبان پير « دائي » و يا آن بازجو با آن كابلي كه در دست داشت وميگفت : متهم عاقل كن است ويا آن قاضي با خنده هاي بي ربط احمقانه اش و يا اين ترازوي هميشه ميزان عدالت نمي شود . تنفر از خاطره هايم تنفر از اين يك دهه اي كــه بـه بـطالـت در ميان مدعياني حزب الله گذرانيده ام ميشود .
به دور وبرم نگاه ميكنم هيچ چيزي نيست كه در اين مدت تغير كرده باشد هيچ چيزي حركتي ندارد جز دريچه كوچكي در پايين در كه در شبانه روز سه بار باز ميشود و غذايي و تكه ناني خشك را دستي به داخل مي گذارد و بي كلامي ميرود اشتهايي نيست اما هميشه خودم را وادار مي كردم تا ذره آخرش را بخورم در وضعيتي بودم كه فكر ميكنم هر انسان ديگري را از پا در مياورد و دچار ياس و نااميدي كامل مي كرد . نه حامي , نه كمكي و نه اميد به عدالتي اما اهورائي نيرو بخش در نهادم دلداري ام مي داد به اميد فردا , فردائي كه خواهد آمد خواهد آمد و به اين وضعيت خاتمه خواهد داد , خونم مي جوشيد و جوششي مملو از اراده و خرسندي و همين برايم بس بود ! خاطره ها و گــذشــته هــايم مانند عكسهائي متحرك از مقابل چشمانم مي گذاشتند حتا خاطره هاي از كساني كه هيچ كاه نه ديده بودمشان , خاطره هائي دور كه هميشه قصه هاي مادربزرگم بود , از درگيري پدر بزرگم با خانهاي ظالم از محاصره ده توسط قزاقهاي چكمه پوش … عكسها و خاطره ها مدام مي چرخند در ذهنم مي رقصند , پدرم سركار نمي رود مي گويد همه نيروي هوائي اعتصاب كرده اند , ديروز با گارد در گير شده بوديم , دوشان تپه بود و آتش و خون مي چرخد . نيمي از قهرمانان خاطراتم الان ارواحي شده اند و به تاريخ پيوسته اند , اينطـرفتر در حاليكه سنم سيزده سال بيشترنيست،خوشحالم كه عضو بسيج محل شـده ام , لباس خاكي رنگ رزمنده ها را پوشيده ام و سربندي سرخ بر پيشاني ام , اتوبوسي با شيشه هائي گل خورده . گردان كميل , لشكر 27 حضرت رسول (ص) مرتضي خانجاني , محمد زندي , جواد موحدي , مسعود باقرزاده همه شهيد شده اند . پادگان دو كوهه , دو كوهه محبوب , مي چرخد ساختمانهاي پنج طبقه كه هر كدام اسمي داشت حبيب , مقداد , كميل , تخريب , عمار , زمين صبحگاه , رزم شبانه , مناجات اميرالمومنين , حركت قطار از مقابل پادگان تهران , مرخصي شهري به دزفول , عكس يادگاري كنار پل خرمشهر , رفتن قاسم دهقان روي مين , تكه پاره شدن مرتضي آويني …. همگي به تاريخ پيوسته اند , اما همه شان بخشي از من بودند و هستند و سازش ناپذير , زير لب مي گويم : من به شما خيانت نخواهم كرد و اوليــن قـدم باز يافتن روحيه و نيروي جسمي ام هست . سلول كوچك است اما روزانه يكساعت در اين فضاي كوچك قدم مي زدم و بعد مسائل و معادلات رياضي را براي خودم طرح و حل مي كردم .
شعر مي خواندم و قطعه هاي ادبي را كه زماني جزئي از زندگي ام بودند و با اشتياق وصف ناپذير به « سوره نوجوانان » براي چاپ مي سپردمشان , باز تك تك آنها را با خودم مرور مي كردم نمي دانستم در اين سلول چند زنداني براي هميشه خرد و نابود و يا بقول اينها « حذف » شده اند , اين برايم عذاب آور بود . ديوار نوشته ها و چوب خطهاي بروي سلول نشان از رفت و آمدها ي زياد مي داد انگار حكم است كه هركه آمده بايد چيزي بر روي ديوار مي نوشتند ، يكي از نامردي و خيانت رفيقش ناليده ديگري در غم و فراق يگانه فرزنــدش ناليــده يكي ازمعرفت نوشته و شعري : معرفت در گراني است به هر كس ندهند پر طاووس قشنگ است به كركس ندهند يكي فقط و فقط نوشته مادر و آن يكي خدايا غلط كردم ديگر بس است و منهم در خودم احساس وظيفه اي كردم كه حتماً بايد چيزي بنويسم پس تسليم شدم و با گوشه قاشق به كندن اين شعر بروي ديوار پرداختم كه :چرا هميشه غمينم نگاه بايد داشتچه كرده ام كه چنينم نگاه بايد داشت اگر نه لايق لطفم , براي جور خوشممگر نه , بهر همينم نگاه بايد داشت .نمي دانم اين شعر را از كه شنيده بودم ولي احساس كردم بهترين چيزي است كه بايد نوشت . در باز شد و دائي آمد و گفت : چشم بند بزن بازجوئي داري ظاهراً اين آخرين باز جوئي ام بود چون در آخر نوشته اي از من گرفتند كه از روند بازجوئي ام راضي بودام و هيچگونه فشار و اذيتي در كار نبوده , پشتم هنوز از درد كابلهاي ديشب درد ميكرد , بازجو گفت : امضا كن , نگاهش كردم گفت: براي خودت است اينطوري بهتره مگر نه ؟ دوباره تنفر درونم موجي زد و گفتم : آره بهتره وامضا كردم و زير لب گفتم همه اينها را مي توانم ببخشم ولي هرگز فراموش نخواهم كرد . دادگاهم به سرعت و بطور غير علني بدون هيات منصفه و حضور وكيل بطور مسخره آميزي شروع و تمام شد و محكومم كرد به نشر اكاذيب و تشويش اذهان عمومي . بدون اينكه اين « اكاذيب » بررسي شود و يكباره بپرسند چه بوده ! البته بيش از اين هم از اين خرابه هفتاد ساله بقول خودشان انتظاري بيش نداشتم و يكماه ديگر هم جهت اطمينان بيشتر در سلول انفرادي نگهم داشتند تا اينكه يكروز صبح در حاليكه ديگر چوب خطهاي روي سلول تعدادشان به 545 رسيده بود يكنفر آمد و گفت : آماده شو قراره سلولت عوض شود نگاهي به دور وبرم انداختم طوري كه انگار در وديوار مي شنوند گفتم : خداحافظ هشتت ماه خـلوت وتنـهائـي ام , خـداحافظ اي محرم اسرارم . خداحافظ اي صبورترين ديوارها , خداحافظ اي سلول 57 اي بزرگترين اتاق دنيا … . به همراه ماموري راه افتادم بسمت بند 269 اوين كه آموزشگاه مي خوانندش ديگر از چشم بند خبري نبود و اين بعد از هشت ماه يعني بهترين حالت انسان بودن . مسئول بند كه قورچيان نام داشت مردي بود حدود 35 الي 40 ساله مي گفت : خوش آمدي آقاي نوارسازان ! مي دانستم دارد متلك مي گويد بروي خودم نياوردم و فقط به دنياي كاغذي اش خنديدم نگاهي كرد و ادامه داد : سعي كن راحت باشي , همه چيز را ساده بگير , هر وقت كاري داشتي به نگهبانها بگو بياورندت پيش من ومنرابردند سالن 5 اتاق 99 اينرا بروي كاغذي نوشـــت و بــدست مامــور دادراه افتاديم از راه پله اي گذشتيم چهره هاي متفاوت نگاهم مي كردند حالت چهره ها از بي تفاوتي تا عصبانيت متغير بود احساس مي كردم در اقيانوسي غريب و در كابوسي دهشتناك و بي انتها گام گذاشته ام فريادهاي دروني ام كم كم بصورت بغضي آشكار در آمده بود نگهبان در سالن را باز كرد و گفت برو اتاق 99 . من در خانه جديدم بودم !. اتاقها يا سلولهاي عمومي زندان براي اسكان ده نفر ساخته شده است اما حالا در هر سلول از 20 الي 30 نفر زندگي مي كنند در همه بندهاوضع همينطور است هـزاران زنـداني اعـم از سياسي و مواد مخدر ومالي و… در همين اوين بسر مي برند و همه شان بجاي تربيت و تنبه ( چيزي كه هميشه مسئولان زندان مي گويند ) به غير از تقويت تنفر و كشيدن نقشه هاي انتقام كار ديگري نمي كنند سيستمي احمقانه و بيرحم است اين زندان و كاري هم از دست كسي ساخته نيست . نظام چرا ندارد ! بند 269 , سالن 5 اتاق 99 ديگر براي آينده و تا وقت آزادي خانه من است عجب آدرس سرراستي اما براي كه ؟ اين آدرس از آن آدرسها نيست كه به دوستان و آشنايان بدهي كه مثلاً امشب تشريف بياوريد , اين آدرس از آنها هست كه اگر آمدي ديگر رفتنت با خودت نيست اينقدر بايد بماني كه صاحبخانه دلزده بشود و خسته بشود و بفرستدت بيرون تا يكنفر ديگر بيايد درست مثل من تا ديروز محمد قوچاني اينجا بوده صبح رفته درست ســرجايش من آمدم وبعد من هم نمي دانم قرعه فال به نام كي بيفتد وارد اتاق شدم , سلام منرا اينجا فرستاده اند هم سلولي هاي جديدم به من زل زده اند , زنداني جديد با لباس زندان و ساكي در دست در ذهنشان مي گذرد جرمش چيست ؟ همنشين خوبي است ؟ چقدر حرف جديد دارد برايمان بزند و… سكوت آنقدر طول نكشيد يكنفرشان كه نامش مجتبي بود سلامي گفت وتعارف كرد بنشينيم اسمم را پرسيد . گفتم : فرشاد ابراهيمي كـه ســريعاً تمام اتاق انگار كه اين سمفوني را بارها تكرار كرده بودند . گفتند: نوارسازان , آخ كه چقدر از اين نام مسخره ساخته شده در اتاق جنگ رواني محافظه كاران بدم مي آيد , گفتم : بله كه يكهو انگار سالهاست با اينها دمخور ورفيق بوده ام يكي ساكم را گرفت و در گوشه اي نهاد ديگري برايم چائي ريخت وآن يكي به خيال سيگاري بودنم سيگاري تعارفم كرد و خلاصه در همان لحظات اول رگبار سئوالهاي پي در پي و عجيب بود كه در برابرش قرار گرفتم : راست است كه نوري را حزب اللهي ها ميخواستند بكشند ؟ واقعاً مصباح يزدي بشما خط مي داد ؟ اين قدر چماقدارها پول از كجا مياورند ؟ از پيروز دواني خبري نداري ؟ حسين شريعتمداري راستي واقعا شكنجه گر بوده و است ؟ گفتم عجله نكنيد دو سالي براي اين حرفها وقت است ! نيست ؟ كه دوباره سئوالها شروع شد محكوم شدي ؟ حكمت قطعي است ؟ با سند نمي ري ؟ من كه فكر مي كنم به همين زودي ميري ؟ نگران نباش زود ميگذره … يكهو احساس كردم وه كه چقدر مهربانند نگاه كه كردم ديدم جلويم از چاي و شكلات و آجيل و هرچه كه فكر ميكني پر است نمي دانم از چه بوده كه بغضي گلويم را گرفته بود خوشحالي بود , شكر بود , از اينهمه محبت ذوق زده شده بودم نمي دانم فقط اينرا مي دانم كه چيز عجيبي بود , سرهنگ هي به آجيل تعارفم ميكرد بخود آمدم و ساكت شدم و تا نيمه هاي شب حرف زدم , حرف زدم تو گويي كه انگار در اين هيجده ماه بسان ساليان سال حرف نگفته داشتم و چه زود به وضعيت جديد وفق گرفتم اما هنوز يك ناراحتي ته دلم قل قل مي زد ملاقات با خانواده ام.! اين هيجده ماه بجز چند ملاقات آنهم در حال رفتن به دادگاه و توي پله هاي كاخ دادگستري و دو بار تلفن سه دقيقه اي هيچ خبري از خانواده نداشتم . ياد حرف مسئول بند افتادم : « هر وقت كاري داشتي بيا پيش خودم» با خودم گفتم صبح درست مي شود و صبح رفتم پيش نگهبان : «من با مسئول بند كار دارم » نگاهم كرد و با تمسخر گفت : چشم همين الان مي فرستمش خدمتتان . گفتم : نه بي احترامي نباشد خودش گفته . اما نگهبان در را بست و رفت دوباره در زدم اينبار آمد ولي كاملاً عصباني تا آمدم حرف بزنم گفت : فكر ميكني كي هستي نكند فكر ميكني آمدي هتل ؟ ها اشتباه نيامدي هتل كمي پايين تره ! اگر يكبار ديگر در بزني مي فرستمت سوراخي ! و سوراخي منظورش همان سلول انفرادي بود بناچار برگشتم به اتاق يكي ازبچه ها گفت : زياد فكر نكن مطمئن بـــاش ملاقاتت هم آزاد ميشود مجبور بودم قبول كنم .آره فردا درست ميشود و فردا ميامدبي آنكه چيزي عوض شود . دو ماه گذشت ! كه يك روز صبح اسمم را بلندگو صدا زد: « امير فرشاد ابراهيمي فرزند پرويز هرچه سريعتر افسر نگهباني ملاقات ! » نمي دانم چه جوري حالم را بنويسم براي اولين بار فهميدم چقدر خانواده ام را دوست دارم چيزي بين غم و شادي بين دلتنگي و خوشحالي نمي دانمش چيست تعريف ناشدني است و احساس ميكنم هرچه بود حال است و به زبان قال نيايد ونشود گفتش آماده شدم و نه بروي زمين كه از ابرها خودم را رساندم به نگهباني و از آنجا كابين ملاقات مادر ، پدر، دو خواهرم و برادرم يكباره غم دنيا را بروي خودم ديدم خانواده ام از پشت شيشه هاي ملاقات مرا بوسه باران كردند نه آنها گوشي آيفون را برداشتند نه من . چيزي براي گفتن نبود و مگر گفتن فقط با زبان است مگر مادر و فرزند با چشمها نمي توانند صحبت كنند ؟ آه مادر در اين هفت هشت ماه تو چقدر پير شده اي . پدر موهايت به اين سپيدي نبود .
فرناز و مهشاد خواهرانم شما چرا به اين روز افتاده ايد ميثم چقدر فرق كردي به مردان مي ماند ديگر آن پسرك بازيگوش نيست و كل نيم ساعت ملاقات فقط به نگاه و گريه وخنده گذشت و ديگر يكشنبه ها ،يكشنبه هاي انتظار بود و فقط يگانه دلخوشي ام همين بود كه يكشنبه خواهند آمد … و من به اين زندگي ديگر عادت كرده بودم . زمان در اوين نه كند و نه تند فقط مي گذرد . زمان مفهومي ندارد , اگر كسي از من نپرسد زمان يعني چه مي دانمش چيست ولي اگر بپرسد چيست راستي چه جــوابي بايد بدهم روال زندگي در زندان يكجور است و يكنواخت ديروز مثل امروز و امروز مثل فردا بدون تغييريساعت 6 صبح آمار و اعزام كساني كه دادگاه دارند ساعت 5/7 صبح صبحانه ساعت 9 صبح باز شدن در هوا خوري و حياط ساعت 1 ظهر نهار ساعت 6 عصر شام ساعت 30/6 بسته شدن درهاي حياط ساعت 7 عصر آمار ساعت 10 شب خاموشي و سكوتقوانين زندان تغيير ناپذيرند زندان روال و موسيقي خاص خودش را دارد تمامش پر از صداي قدم زدن و بسته شدن و باز شدن در آهني . پچ پچ هاي بي پايان و شبها سكوت و فريادهاي سربازاني كه در برجكهاي نگهباني به همديگر علامت مدهند . ديوارهاي بلند سيماني پنجره هائي با ميله هاي آهني و سيمهاي خاردار و رايحه هميشگي كسالت و دلتنگي . اينها عناصر ثابت اوين هستند . دربند عمومي بهترين اوقاتم در هواخوري بود . اسم هواخوري در ابتدا شايد برايت مأنوس نباشد اما بعد رفته رفته برايت مي شود نامي آشنا درست مثل پارك . ملت . پارك نياوران و… يعني جائي كه مي تواني آزاد و رها قدم بزني و هــواي تازه بخـوري در اين فضاي محصور به ديوارهاي بلند سيماني و سيم خاردار هميشه آزادي موج مي زد , دليلش را هم زود فهميدم آسمان را مي توانم ببينم ابرهاي كومولوس دامنه هاي كوههاي توچال , هواپيمائي كه در آرامش مسافرانش را مي برد و خورشيد كه پرتــو افــشاني مي كند . زندانيها د رآرامش قدم مي زنند و شايعات بي پايه و اساس كه بازارش گرم است و نوعي سرگرمي است رد وبدل مي شود و تمامش راجع به اصلاح قانون چك و دادگاهها و عفو عمومي است و… روزهاي يكشنبه روز ملاقات سالن است و سالن حال وهواي ديگري دارد البته اين روز را حتي اگر ايام هفته را هم نداني به آساني ميتواني حدس بزني و براحتي ميشود فهميد كدام زنداني چشم انتظار است و ملاقات دارد اين زندانيها حمام مي گيرند . اصلاح مي كنند و لباسهاي ترازو نشانشان را مي شويند و با لبخند به ملاقات مي روند و با حالتي معمولاً پكر و دمغ برمي گردند و به زير پتو سر فرو مي برند صبحهاي يكشنبه سالن شاد است و عصرها عجب دلگير و ساكت . «علي آمريكائي» زنداني چند ساله كه صبح رفته بود ملاقات بازنش عصركه آمد سر به زير پتو فرو برد و ساكت گريست چرا كه زنش برگه احضاريه دادگاه خانواده را تسليمش كرده بود . حاج كاظم پيرمرد با صفاي سالن همچون بيد مجنون مي لرزيد كه نمي دانم شهريه دانشگاه دخترم را چه جوري تأمين كنم بخدا ديگر دستانم پوست پوست شده اينقدر لباس شستم و …. مدتي گـذشــت امـــاعليرغم پيگيري ها و نامه هايم هيچ تغييري دروضغيتـم حاصل نشدوانگار كه دچار سرنوشتي محتوم شده ام نهايت دست به روزه سياسي زدم ديگر هيچ نخوردم و نامه اعتصاب غذايم را هم تحويل نگهبان سالـن دادم و بار ديگر مسئول بند مرا خواست گفت :« برو غذا بخوراين ادا اطوارها هم براي اينجا نيست وقتي رفتي فرانسه رفتي ياآمريكا آنجا اعتصاب غذا بكن» . گفتم : من ميخواهم قانون نسبت به من اجراشود ماندن و نگه داشتن من غير قانوني است من حكم ندارم بايد مثل بقيه مثل شيرين عبادي مثل دكتر رهامي با وثيقه آزاد بشوم نگاهي عاقل اندر مجنون كرد و خيلي رك وراست گفت: قانون ؟ از چي حرف مي زني سرم نمي شود تو با يك نامه آمدي زندان با يك نامه هم بايد بروي . من از قانون فقط همين را مي دانم اما اعتصاب ادامه يافت به مطبوعات و راديوهاي فارسي زبان خارج از كشور كشيد تا اينكه روز 25 دي 79 صدايم كردند رفتم پائين دم افسر نگهباني كه بك خودروي تويوتاي هايس آمد و سوار شدم اتاقك تويوتا پنجره نداشت و معلوم نبود به كجا مي رويم اما معلوم بود كه اين مسافت د رخارج از زندان است پس از يك ودو ساعتي ماشين ايستاد و باز دوباره چشم بند و حركتم دادند داخل ساختماني و مرا بردند به سلول مانندي و دم غروب فردي آمد و مرا به اتاقي برد و روبروي ديوار نشاند و پشت سر من نشست و شروع كرد از اسلام ونظام و خداو قرآن و … حرف زدن درست مثل يك نوار ضبط شده گاهي هم براي اثبات حقانيت و صـداقتش به تربـت پـاك امام خميني قسم مي خورد و قرآن را مثال مي آورد اون مي گفت و مـن هم به حال قرآن و اسلام مي سوخت و فكر مي كردم كه بعضي وقتها قرآن تو دست اينجورها آدمها از عرق و شـراب دسـت الكلــي ها بـدتر و خطرناكتر است درست مثل همين آقاي متشرع كه بد جوري نگران است كه اعتصاب غذاي من به اسلام وقرآن و نظام ضربه بزند يعني كاري كه در هشت سال سربازان تا بن دندان مسلح بعث عراق نتوانستند انجام بدهند و جمهوري اسلا مي ايران را ساقط بكنند اين اعتصاب غذاي من مي تواند بكند . اينها چه جوري خودشان را راضي ميكنند كه تمام كارهايشان را به حساب قرآن بگذرند و دم از خدا و پيامبر بزنند و بعد هم خيلي راحت از آدم مي خواهند تا بياد و د ربرگه هاي « النجاه في الصدق » دروغ بنويسد خلاصه آخر حرف اين آقاي بسيار مسلمان و پيرو خط ولايت فقيه اين بود كه اگر ميخواهي اين دنيا و اون دنيا شرمنده امام زمان و شهدا نباشي بيا و بگو تاج زاده و الهه هيكس مرا بدبخت كرده اند و … ديگر نتوانستم خودم را كنترل كنند و دلم را به دريا زدم و گفتم : حيف شما به اين آقائي و متشرعي كه نفهم تشريف داريد ! البته عاقبت كار هم معلوم بود . كتك ,شكنجه و يا به اسم و ادعاي ايشان تعزير ! و دوباره صحبت و انذار براستي كه هيچ وقت ياد نمي گيرند تو اين دنيا بايد چه جوري زندگي و اعمال اين دنيا چيست ؟ نتيجه اين است ديگر من اعتصاب غذا كرده ام تا مشكلم حل بشود و اعتـراض كـرده ام بـه وضعيـت خــودم مــرا بــرداشتـند آوردنــداينها كه معلوم نيست اصلاً كجاست و اينها كي هستند و مي گويند بيا و بر عليه تاج زاده و دوم خـردادي ها و الهه هيكس حرف بزن و دروغ بگو تا مشكلاتت حل بشود! نمي دانم اين زعماي ويرانه هفتاد ساله چه جوري فكر مي كنند هر كس حق داره هر طور بخواهد خودش فكر كند اما نميتواند براي ديگران هم فكر كند من خودم قبل ا زاينكه با ديگران زندگي كنم بايد بتوانم با خودم كنار بيايم و زندگي كنم وجدان آدم تنها چيزي است كه نميتواند تابع نظر ديگران باشد آخر من چه جوري به خودم بقبولانم كه براي حفظ اسلام و انقلاب بايد بيايم و دروغ بنويسم و بعدش هم آزاد بشوم از اين زندان كوچك تا پايم را به زندان بزرگتري بگذارم چرا كه آنوقت نگاههاي مردم و … برايم زندان است اين روال چند باري تكرار شد تا يكبار در زير كتك ها و مشت و لگدهاي آن آقاي بسيار متشرع و حافظ قرآن و انقلاب بيهوش شدم ونفهميدم كي بهم سرم وصل كرده بودند لباسهاي تنم تكه وپاره شده بود فردايش مرابا همان لباسهاي تكه پاره شده به اوين منتقل كردند.وارد اوين كه شدم مرابه بند انفرادي 240 منتقل نمودند دم دماي غروب بودكه «شيخ صالح»كه بين زندانيان سالهاست به جلاداوين مشهور است ومسئول جوخه اعدام زندان ازسالهاي63-1362 است آمد و مرا به اتاقي برد وشماره تلفن خانه امان را گرفت و گوشي راداد دست من پدرم بود و گفت اعتصاب غذايت را بشكن اينها حرف كه حاليشون نيست بيخودي به خودت هم ضــررنــزن وكــاررا ازهـمين كـه هسـت خرابتر نكــن چيزي نگفتم وخداحافظي كردم بعدها فهميدم كه خانواده ام هم مقابل مجلس تحصن كرده بودند واعتصاب غذا كرده بودند .شب كه شد آقاي ملا حسيني مسئول حفاظت اطلاعات زندان اوين با عليپوريان قاضي پرونده ام آمددرسلول وشروع كرد همان حرفهاي مزخرف قبلي اش رازدن واينكه ما به اين كارها توجهي نمي كنيم قوه قضائيه مستقل است وبيا اعتصاب غذايت رابشكن وبروبند عمومي يااينكه همين جا بمان ! به همين آساني البته راست هم مي گفت قوه قضائيه مستقل است واز هيچ كس جز همپالكي هاي محافظه كارش حرف شنوي ندارد . روز دوازدهم بود كه يكنفر كه خودش را دكتر قوه قضائيه اعلام ميكرد بهمراه دونفر ديگركه لواساني ومولائي نام داشتند واز هيات ويژه قوه قضائيه بودند آمدند وقول دادتد كه ظرف مدت يكماه مشكلهاي موجود در پرونده را مرتفع خواهند كردوپس ز صحبتهايشان شيريني وچاي آوردند ومنهم قبول كردم البته نه اينكه حرفهايشان را قبول كرده باشم نع! ديگر اصلا اميدم را نسبت به عدالت وقانون ازدست دادم وهمان شب به بند 269 بند قبلي ام برگردانده شدم ودوباره زندگي ام رادراسالن 5 اتاق99شروع كردم. دوباره باز همان صحبتهاي بي پايان شبانه با هم بندي ها,قدم زدن درهواخوري و ملاقات روزهاي يكشنبه,بازرسي هاي هر ازچندگاهي سـالن كه تمام اتاق را بدنبال نميدانم چه زيروبالا ميكردند و… همان دور هميشگي و تكرارمكررات و منهم كه هيچ راهي نداشتم جز صبروتسليم در برابر زمانه با دنياي بظاهر كوچك اوين خو گرفته بودم و در لحظه لحظه هايش غوطه ور بودم . ايام انتخابات رياست جمهوري بود . بعضي از خانوده ها كه به ملاقات مي آمدند گاهاً عكسي و بروشوري به بچه ها مي دادند كه عمدتاً از تقويم آنها استفاده مي كردند . خواهر من نيز عكسي از آقاي خاتمي را آورده بود كه در كنارش شعري از حافظ بود : سالها دل طلب جام جم از ما مي كرد . آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا مي كرد كه اين عكس را بر بالاي تختم زده بودم . سه روز قبل ازانتخابات آقاي ملاحسيني كه مسئول حفاظت اوين بود بهمراه چند سرباز به تمام سالنهاي آموزشگاه ريخته . هرچه عكس خاتمي بود جمع كردند و در برابر اعتراض زندانيان گفته مي شد كه استفاده از امكانات دولتي جهت تبليغات انتخاباتي ممنوع است ! « ديگر اينكه تا چند روز قبل از انتخابات اعلام شده بود كه زندانيان مي توانند با همان كارت عكس هويت زنداني مطابق هميشه و قبل رأي بدهند اما روز انتخابات بيكباره اعلام شد كه فقط شناسنامه بايد باشد و طيبعي است كه خيلي از زندانيان شناسنامه هايشان را همراه نداشتند و نتوانستند رأي بدهند . پس فرداي انتخابات كه مصادف بود با ميلاد حضرت رسول و امام صادق (ع) تعدادي از نمايندگان مجلس شوراي اسلامي براي بازديد اززندانها بهمراه نقل وشيريني و شكلات كه آقــاي ســليمانـي مسئول پخش آن بود به زندان آمدند حالا نمي دانــم ايــن شيــريني ميـلاد بود يا بمناسبت پيروزي آقاي خاتمي و يا اينكه بمناسبت هردويش بود ، از خانم هاي نماينده حقيقت جو و كولائي بودند و از آقايان هم موسوي خوئيني و سليماني و تعدادي ديگر ، مدتي از وضعيت پرونده ام صحبت شد و اميدواري به اينكه بزودي هيأت تحقيق و تفحص مجلس راجع به پرونده قضائي بنده نظرش را اعلام خواهد كرد فرداي آنروز دوشنبه 21/03/80 نگهباني مرا خواستند كه بيا پايين دادياري زندان با شما كار دارد ، بنده نيز اجابت نمودم ولي به محض اينكه از محوطه آموزشگاه شهيد كچوئي خارج شدم و مطابق معمول با ميني بوس بايد به محوطه اداري مي رفتيم يك تويوتا لندكروز با شيشه هاي دودي منتظرم بود بدون حرفي در جواب منكه مگر قرارنيست به دادياري برويم ؟ چشمهايم را بستند و دستبندي به دستهايم زدند و حركت كرديم بعد از آن كه به مقصد رسيديم و به سلول انفرادي منتظم نمودند متوجه شدم كه در بازداشتگاه 59 سپاه هستيم حالا به چه اتهامي خدا مي داند ! از فردايش بازجوئي دوباره شروع شد ، مأمور بازجو كه از بچه هاي سازمان حفاظت و اطلاعات سپاه بود خود را مسعود نيا معرفي كرد و با لهجه شيرين گيلكي صحبت مي نمود گرچه برخورد بسيار ملايم و خوبي داشت و هردفعه كه بازجوئي مي آمد خود را مقيد به آوردن چاي و ميــوه وشيريني مي دانست و بقول خودش مي خواست « ناگفته هاي پرونده نوارسازان » را كشف كند ، گرچه دستور قضائي از سوي دادگاه داشت و خودش اعــلام مــي كرد تمـام هفده جلد پرونده رامطالعه نموده و حتي «هويت » همه را هم مي شناسد اما در عمل فهميدم كه اينطور نبوده مثلاً در اولين سئوالش كه البته خــــطش را خودش بايد مي خواند نوشت : « نقش خانم الهه ويكس چه بوده است ؟ » حال اصلاً كار ندارم به اينكه ايشان اصلاً نقشي داشتند با خير در صورتيكه اگر ايشان حداقل يكبار پرونده را خوانده بودند و يا واقعاً «هويت » ايشان را مي دانست هيچوقت هيكس را ويكس نمي گفت ! و با اينكه حداقل متن حكم دادگاه بدوي را در اختيار داشت ، نه اينكه فتوكپي حكم را كه در يكي از نشريات كه بطور غير قانوني و حذف و تعديل هاي مطابق ميلشان چاپ كرده اند را بر مي داشت مي آورد براي بازجوئي اين روند 34 روز به طول انجاميد گرچه بنده اعتراض خودم را اعلام نمودم گرچه علي القاعده هر بازجوئي بايد در ابتدايش تفهيم اتهامي صورت گيرد و اين بازجوئي كه پيرامون پرونده نوار اعترافات بنده آخرين دفاع و حتي ختم دادرسي با صدور دادگاه اعلام شده است حالا پس از يكسال مجدداً آمده اند و روز از نو روزي از نو در آخرين روزهاي بازجوئي البته هدف آنها را فهميدم و اينكه مسئله بازجوئي و نحقيق از نوار يك حركت انحرافي بوده و وقتي سئوالات رسيد به آقاي عزت الله سحابي و علي افشاري و حبيب الله پيمان كه نظرت راجع به اينان چيست ؟ آيــا تــا بــه حـال برخوردي با ايشان داشته اي ، با گروه ملي مذهبي ها چطور ؟ كه نشستم كلي صحبت با آقاي بازجوي محترم نمودم كه ترا بخدا بس است اينقـدر افتضاح بــازي و… كـه وي دوباره با همان لهجه شيرين گيلكي اش گفت : خوب باشد پس نمي خواهي چيزي بگي ! فردايش مرا به دادگاه انقلاب سر شعب26 نزد قاضي حداد بـــردند ايشان نيز يكساعتي صحبت كرد واينكه ما حتي راجع به روال پرونده ات با مسئولين قوه قضائيه صحبت كرده ام منهم مي دانم تخلف زياد شده است و هزار وعده ووعيد و قول كه حالا منكه اينقدر براي تو دلسوزي مي نمايم تو هم بيا و حقيقت را بگو و خيلي خودماني گفت : خدا وكيلي تو با ملي مذهبي ها رابطه نداشتي ؟ كه منهم با همان لحن گفتم : حضرت عباسي نه ! از آقاي حداد چيزهاي خوبي نشنيده بودم ولي برخوردش با من بد نبود بعد از اين قسم و آيه نان و پنيري با هم خورديم و دستور عودت مرا به زندان اوين داد و ظاهراً قضيه ختم به خير و همان نان وپنير شد ! دوباره زندان اوين ، دوباره سالن پنج و دوباره اتاق 99 و تكرار تكرار و ملاقات و روزهاي يكشنبه و خبرهاي ضد و نقيض كه اين گفته آزاد مي شوي ، آن يكي گفته نه حالا حالاها ايشان آزاد نمي شوند و اينكه تسليم زمانه شدند تا كه چه روزي از اين بازي ها خسته مي شوند و تن به قانون مي دهند ، چرا كه طبق قانون بنده آزاد بوده حالا به هرروايت كه ايشان مي گفتند اگر بنده محكوم پرونده برخورد با آقايان مهاجراني و نوري هستم اولاً پس بقيه متهمان كجا هستند ؟ چرا حكم فقط براي بنده اجرا مي گردد و آن شانزده تن ديگر كه محكوم شده اند و هنوز از فعالين «انصار» مي باشند كماكان ا ز مصونيت برخوردارند ؟! در ثاني اين حكم چرا بـه هــيچ وجــه به بنــده ابــلاغ نمي شود ؟ از همه اينها كه بگذريم اين فقط بايد با شكايت شاكي خصوصي آغاز گردد و بعد اگر مدعي العموم خواست شكايت نمايد و پيــگيري ادامه پيدا كند در حاليكه آقايان مهاجراني و نوري اعلام نموده اند و حتي مجدداً نيزكتباً به دادگستري نوشته اند كه به هيچ وجه شكايت نداشته و ندارند حالا از تمام اينها بگذريم و همه اين موارد را نديده بگيريم و تن به اين سال زنداني هم بدهيم بنده مشمول عفو عمومي 22 بهمن سال 79 شده ام و اگر متهم و زنداني پرونده نوار هم باشم كه وثيقه درخواستي را تأمين نموده ام پس آيا جز اين است كه اراده اي فوق قضائي بر آن است كه بنده در زندان بمانم تا حضرات موافقت نمايند . بالاخره پس از گذشت هيجده ماه از غير قانوني نگه داشتن بنده در زندان در در نهم آبانماه سال 1380 كه شب تولد امام زمان (عج) بود و اتفاقاً برحسب سال قمري همين شبها ايام تولد خودم نيز بود ساعتهاي آخر شب در حـاليـكه بـروي تختم دراز كشيده بودم و به اين بيست و شش ،هفت سال عمرم فكر ميكردم و اينكه چه كسي فكر مي كرد سرنوشت من به اينجا ها كشيده شود و هزاران فكرديگر كه افسر نگهبان آمد به اتاق كه فوراً وسايل هايت را جمع كن بيا پايين و من كه اصلاً فكر نمي كردم آزاد شده باشم چرا كه همين امروز براي ملاقات پدر بزرگم كه سخت بيمار بود تقاضاي مرخصي هشت ساعته كرده بودم و مخالفت مي شد ، حالا امشب آزادم ؟! به گمان اينكه حـتماً دوبــاره انتقالم خواهند كرد به زندان ديگري از بچه ها خداحافظي كردم و وسايلم را را جمع كرده ، مهندس خـــداحافظ ، مهـــــران بچه خوب شهسوار خداحافظ ، اورنگ دوستتان دارم ، دادگر مرد مهربان يزدي خداحافظ ، اي كاش ميشد اينجا مي ماندم و به زندان ديگر نمي رفتم مجتبي دوست و برادر عزيزم مگر من دلم مي آيد از شما خداخافظي كنم ، شما كه چونان پدري مهربان با فرزندش با من رفتار كرديد ، درست مثل همان لحظه هاي اوليه ورودم دوباره بغض و بغض و خودم را براي سرنوشت محتوم ديگري آماده مي كردم مجتبي وسايلهايم را جمع كرد و سرهنگ هم مثل هميشه فقط گفت : خب خب خدا شكر ،! انشاءالله خير است ، ناراخت نباش ، چيزي نيست ! سوار آمبولانسي شدم كه رويش نوشته شده بود «پزشكي قانوني » حركت كرديم ، در ذهنم مدام ورق ميخورد يعني ابنبار ديگر چه شده است ؟ آيا دوباره انفرادي است ؟ آخر به چه اتهامي ؟ پس از ساعتي آمبولانس ايستاد و مأموري آمد پايين و اثـرانگشتي ازمن گرفت كه بر بالاي ورقه نوشته شده بود : «ابلاغيه آزادي» مات و مبهوت بودم گفت: بيا پايين ، آمدم و بي كلامي ديگر آمبولانس حركت و در شلوغي خيابان گم شد . نگاهي به دور و بر انداختم ، ميدان سعادت آباد يعني چه ؟! اينجا كه خيابان خانه مان است ، يعني آزاد شده ام ؟خب چرا از همان اول نگفتيد ، يعني تاآخرين لحظه هم بايد آدم را در فشار روحي بگذارند ! و باز در كمال ناباوري بسمت خانه راه افتادم . آري ؛ ديگر بايد قبول كرد آزاد شده ام ، در شب تولدم و تولدي ديگر ، دنيائي ديگر واعتقادات و نظري ديگر و فردائي ديگر
0 نظرات :: خاطرات امیر فرشاد ابراهیمی از دوران بازداشتش
ارسال یک نظر