قطعه شعری از کتاب جادوی سياه ( نوشته دکتر عبدالرضا حيدری)

0 نظرات
دين الهی

عجب دين پر از کينی عجب آيين مسکينی

عجب شرمی، عجب ننگی عجب آيين هفت رنگی

عجب شمشير برانی عجب اللهِ نادانی

عجب دينی، عجب شرعی عجب ظلمی، عجب قهری

عجب بر من، عجب بر تو عجب بر کوری هر دو

عجب بر عقل کور ما که خود کرديم، به خود اينها

عجب بر ما، عجب بر ما که گشتيم بنده الله

عجب ظلمی، عجب زوری عجب از اينهمه کوری

عجب گندی، عجب گندی عجب آيين ارجمندی

عجب الله زورمندی عجب ديو تنومندی

عجب معراج والايی عجب کذبی، عجب راهی

محمد، ای رسول الله تو ای، الله تازيها

شنيدم من کلامت را بخواندم من کتابت را

بديدم من نشانت را بگير اکنون جوابت را:

عجب دينی تو آوردی عجب لطفی به ما کردی

عجب ظلمی بپا کردی و ايران را فدا کردی

چرا آزادگی ننگ است؟ مگر الله تو منگ است؟

چرا دين خدا، جنگ است؟ چرا پاسخ به عشق، سنگ است؟

چرا با ما تو ميجنگی ؟ بس است ظلمت، بس است ننگی

تحمل از برای چه؟ تأمل از برای چه؟

شکن ای هموطن، اکنون سکوت را شکن افسونگرِ بی تار و پود را

چو اکنون روز ميعاد است جواب ظلم، فرياد است:

بنام تو الله عزّ وجل چه ديوانگيها، تو داری به سر؟

بجز، سنگ و سنگسار و شلاق و زور بجز مِحنت و غفلت و درد و جور

بجز جنگ و کشتار و ظلم و عزا بجز شهوت و غارت و فتنه ها

بجز ابلهی و ذليلی و زجر بجز خودپرستی و آيات جعل

به چنته، نداری تو چيز دگر خرافه سرايی و آيين شر

دراز مدتی، باورم بر تو بود کنون، شرمسارم از اين رهنمود

(عبدالرضا حيدری)


ادامه مطلب ...

خدا پرست و بت پرست

0 نظرات
تو پست و رذل و من بی سرپرست

تو خدا پرستی و من بت پرست

در آیین تو کشتن مباح است و خوردن حرام

من مِی نوشم و مِی سر کشم و خام خام

تو داری خدایی و هیچ نداری دگر

خدایت در عرش می خورد خون جگر

ندارم خدایی و دارم کسی

خدایان خورند غِبطه با بی کسی

به چی می نازی ای اهل دین

بدور باش از خون و کین

بندگی کن و خاری بکش

با همه باش در کشمکش

که روزی خدایت به تو یاری دهد

به افسوس داشتن ها نداشتن ها دهد

خدایت که قدرت دارد،ندارد خِرد

که باید همینک مرا سنگ کند

زاهدی کن و زندیق مباش

با خدایت چُنین تو مباش

خدایت تواند که راند تو را از بهشت

از آنجا که خلق کرد ترا از خاک و کِشت

به پیغمبران وحی کرد بشارت دهند

یکی از یکی بدتر پند دهند

حزحیاق ناسخ اشعیا

تا محمد خاتم الانبیا

ببندد شرط با شیطان رانده شده

که صبر ایوب را پدید آورد در خاطره

به مردی و مردانگی شک کند

تا که شیطان را رسوا کند

بترسد که شیطان رود در جلدِ من

بر انداز گردد، تاج و عرشش با دستِ من

بترسد که کنعان رساند برجی به سر

بگیرد پسر را ز آغوش پدر

فرستد وحی به پیغمبر که قوم الیهود

که باید بمیرد آدم و هر چه بود

از حنیف و عبر و مسیح عهد عتیق

تا به فرماندهی که بخشید انگشتریِ عقیق

از زنان و کنیزان پیغمبران

یهود و مسیح و مسلمانِ فلان

همه مرده اند و همه رذل و پست

تو خدا پرستی و من بت پرست


ادامه مطلب ...

شعر - حاکمان شهر

0 نظرات
اینان که همه دعوی عشق را دارند

چه خبر از دل یاران دارند

می نشینند،می کنند موعظه و هیچ

چه خبر از خود کُش عاشق دارند

پیش خود پندارند،که همه چیز دانند

افسوس، هوشی به سان ماهیان دارند

فرمان به دستور او گیرد انجام

غافلان چه سودی برایمان دارند

می زنند و می کشند با دست هاشان

آنان که الگوی قرآن دارند

خود را شارع شهر و حَکَم پندارند

تا تازیانه و تازینامه در دست دارند

لحظه ای را ندارند یاد، از گذشته ی خود

تا ببیند که چه سابقه ای را دارند

آنان که خود نوچه و مرشد بودند

حال قدرتی به سان یزدان دارند


ادامه مطلب ...

شعر وطن

0 نظرات
شبی دل بود و دلدار خردمند / دل از دیدار دلبر شاد و خرسند

که با بانگ بنان و نام ایران / دو چشمم شد ز شور عشق گریان

چو دلبر شور اشک شوق را دید / به شیرینی ز من مستانه پرسید

بگو جانا که مفهوم وطن چیست / که بی مهرش دلی گر هست دل نیست

به زیر پرچم ایران نشستیم / و در را جز به روی عشق بستیم

به یمن عشق در ناب سفتیم / و در وصف وطن اینگونه گفتیم

وطن یعنی درختی ریشه در خاک / اصیل و سالم و پر بهره و پاک

وطن خاکی سراسر افتخار است / که از جمشید و از کی یادگار است

وطن یعنی سرود پاک بودن / نگهبان تمام خاک بودن

وطن یعنی نژاد آریایی / نجابت مهرورزی باصفایی

وطن یعنی سرود رقص آتش / به استقبال نوروز فره وش

وطن خاک اشو زرتشت جاوید / که دل را می برد تا اوج خورشید

وطن یعنی اوستا خواندن دل / به آیین اهورا ماندن دل

وطن شوش و چغازنبیل و کارون / ارس زاینده رود و موج جیهون

وطن تیر و کمان آرش ماست / سیاوش های غرق آتش ماست

وطن فردوسی و شهنامه اوست / که ایران زنده از هنگامه ی اوست

وطن آوای رخش و بانگ شبدیز / خروش رستم و گلبانگ پرویز

وطن شیرین خسرو پرور ماست / صدای تیشه افسونگر ماست

وطن چنگ است بر چنگ نکیسا / سرود باربدها خسرو آسا

وطن نقش و نگار تخت جمشید / شکوه روزگار تخت جمشید

وطن را لاله های سرنگون است / ز یاد آریو برزن غرق خون است

وطن منشور آزادی کوروش / شکوه جوشش خون سیاوش

وطن خرم ز دین بابک پاک / که رنگین شد ز خونش چهره خاک

وطن یعقوب لیث آرد پدیدار / ویا نادر شه پیروز افشار

به یک روزش طلوع مازیار است / دگر روزش ابومسلم بکار است

وطن یعنی دو دست پینه بسته / به پای دار قالی ها نشسته

وطن یعنی هنر یعنی ظرافت / نقوش فرش در اوج لطافت

وطن در هی هی چوپان کرد است / که دل را تا بهشت عشق برده است

وطن یعنی تفنگ بختیاری / غرور ملی و دشمن شکاری

وطن یعنی بلوچ با صلابت / دلی عاشق نگاهی با مهابت

وطن یعنی خروش شروه خوانی / زخاک پاک میهن دیده بانی

وطن یعنی بلندای دماوند / ز قهر ملتش ضحاک در بند

وطن یعنی سهند سر فرازی / چنان ستار خانش پاک بازی

وطن یعنی سخن یعنی خراسان / سرای جاودان عشق و عرفان

وطن گلواژه های شعر خیام / پیام پر فروغ پیر بسطام

وطن یعنی کمال و الملک و عطار / یکی نقاش و آن یک محو دیدار

در این میهن دو سیمرغ است در سیر/ یکی شهنامه دیگر منطق الطیر

یکی من را ز دشمن می رهاند / یکی دل را به دلبر می رساند

خراسان است و نسل سربداران / زجان بگذشتگان در راه ایران

وطن خون دل عین القضات است / نیایش نامه پیر هرات است

وطن یعنی شفا قانون اشارت / خرد بنشسته در قلب عبارت

نظامی خوش سرود آن پیر کامل / زمین باشد تن و ایران ما دل

وطن آوای جان شاعر ماست / صدای تار بابا طاهر ماست

اگر چه قلب طاهر را شکستند / و دستش را به مکر و حیله بستند

ولی ماییم و شعر سبز دلدار / دو بیت طاهر و هیهات بسیار

وطن یعنی تو گنجینه راز / تفعل از لسان الغیب شیراز

وطن آوای جان می پرستان / سخن از بوستان و از گلستان

وطن دارد سرود مثنوی را / زلال عشق پاک معنوی را

تو دانی مولوی از عشق لبریز / نشد جز با نگاه شمس تبریز

مرا نقش وطن در جان جان است / همان نقشی که در نقش جهان است

وطن یعنی سرود مهربانی / وطن یعنی شکوه همزبانی

وطن یعنی درفش کاویانی / سپید و سرخ و سبزی جاودانی

به پشت شیر خورشیدی درخشان / نشان قدرت و فرهنگ ایران

زعطر خاک وطن گر شوی مست / کویر لوت ایران هم عزیز است

وطن دارالفنون میرزا تقی خان / شهید سرفراز فین کاشان

وطن یعنی بهارستان / حضوری بی ریا چون صبح صادق

زخاک پاک ما پروین بخیزد / بهار آن یار مهر آیین بخیزد

که از جان ناله با مرغ سحر کرد / دل شوریده را زیر و زبر کرد

وطن یعنی صدای شعر نیما / طنین جان فضای موج دریا

ز دریای وطن خیزد همی در / چو آژیر و چو دریادار بایندر

وطن یعنی تجلی گاه ملت / حضور زنده ی آگاه ملت

وطن یعنی دیار عشق و امید / دیار ماندگار نسل خورشید

کنون ای هم وطن ای جان جانان / بیا با ما بگو پاینده ایران


ادامه مطلب ...

نور اسلام شما از تابش شمشیر بود

0 نظرات

نور اسلام شما از تابش شمشیر بود

ریشهء این دینتان در مسلخ زنجیر بود

رحمت آیینتان یا سنگ بود یا تیغ مرگ

فارغ از هرگونه فکر و اندکی تدبیر بود

فکرتان خون بود و تدبیر شما گردن زدن

کارتان یا نوحه و یا سجده و تکبیر بود

خرقه ی شوم شما در مکتب روی و ریا

از همان روزی که آمد کار آن تزویر بود

آن بهشت و دوزخ و آن حیله ی بی انتها

بدترین نقش خیال از عالم تصویر بود

حکم این دین سیاه و محفل اهریمنان

حاصلش یا گریه و یا ناله ی شبگیر بود

این همه حرف تباه و گفتن از کار گناه

از وجودِ صد حدیث و آیه و تفسیر بود

ای جوانی که هنوز هم مانده ای در سادگی

لحظه ای با خود بیندیش و مگو تقدیر بود!

میـــهن آبــــادمان مانند یک ویــــرانه گشت

بی خرد بودیم و از ایران همین تقصیر بود

منصور


ادامه مطلب ...