وبلاگ یه دختر تنها - سلام دوستان من سارا هستم و تازه دو ماهه که با کامپیوترو اینترنت و این چیزا آشنا شدم راستشو بخواید خیلی میترسیدم که سرگذشتمو برای دیگران تعریف کنم اون هم توی اینترنت ولی سرگذشت من خیلی تلخ و دردناکه و هر موقع که کمی بیکار میشم و میخوام استراحت بکنم مثل خوره میاد سراغم و اعصابمو خورد میکنه برای همین احساس کردم اگه این خاطرات تلخ رو به سایر دوستان که منو نمی شناسن بگم و اونا به من کمک بکنن فکر کنم خیلی بهتر میشم . برای همین این وبلاگو نوشتم تا شما ها منو راهنمایی بکنین پس بزارید سرگذشتمو از 8 ماه پیش که بدترین لحظات عمر 17 سالم هست تعریف کنم :
من دختری از یه خانواده فقیر هستم یه خواهر و سه تا برادر کوچک تر از خودم دارم( البته با داداش محمدم دوقلو هستیم ) خواهرم (مریم) کلاس دوم و برادر سومیم (علی ) کلاس چهارم دبستانه و برادر دومی ( رضا) توی یه تعمیرگاه ماشین کار میکنه و برادر اولی (محمد ) بخاطر حمل مواد مخدر تو زندان کانون اصلاح و تربیته ( رفته بود برا بابام مواد بخره که گرفتنش ) . پدرم بیکار و معتاد به حرویینه و مادرم با کار تو خونه های مردم خرج ما رو میده ( البته رضا هم کمک میکنه ) . خونه ما هم تو شهر ری هست ( البته مستاجریم ) خلاصه زندگی سختی داشتیم تا اینکه (بعد از عید امسال ) دستهای مادرم به خاطر استفاده بیش از حد از مایع ظرشویی و تاید و وایتکس دچار حساسیت شدید شد بطوریکه حتی استفاده از دستکش هم نمی تونست جلوی خارشهای دستشو بگیره برای همین دیگه نمیتونست بره تو خونه های مردم کار بکنه و خونه نشین شد ( البته بوی وایتکس و اینجور چیزا هم که به دماغش می خورد حال تهو پیدا میکرد ) حالا ما مونده بودیم با هزینه های اجاره خونه و اعتیاد بابامو و خورد و خوراک و تحصیل خودمون و با پولی که داداش رضا که هنوز شاگرد مکانیکی بود اصلا نمیتونستیم از پسش بربیایم. خلاصه من که هنوز کلاس سوم دبیرستان بودم تصمیم گرفتم برم کار کنم ( البته بعد از ساعت مدرسه ) به هر جا که میرفتم برای کار یا تخصص و تجربه میخواستن یا کار نیمه وقت نداشتن و حقوقشون زیر 100 هزار تومان بود دیگه خسته شده بودم ازبس دنبال کار گشته بودم تصمیم گرفتم برم کاره مادرمو ادامه بدم و تو خونه های مردم کار بکنم چند روزی رفتم توخونه چند تا از مشتری های مادرم کارکردم ولی دیدم اگه بخوام هم مدرسه برم و هم سر کار روزی بیش تر از یه خونه نمی تونم برم کار کنم تازه هم چقدر سخت بود و حالا فهمیدم مادر شیر زنم چه سختی ای کشیده و این کار برای من لاغر مردنی و ضعیف ، خیلی خیلی سنگینه و روزی بیشتر از 3 و 4 هزار تومان نمیتونستم در بیارم که اون هم خرج حرویین بابام هم نمیشد دیدم نمیشه باید یک کار دیگه بکنم به مادرم گفتم من میخوام برم تمام وقت کار بکنم درسو بعدا هم میتونم بخونم ، ماردم کلی دعوام کردو گفت بچه تو امسال دیپلم میگیری بشین درستو بخون من اگه شده دستام هم قطع بشه میرم خرج شما هارو چور میکنم . خلاصه یکی از همسایه ها یه کار نیمه وفت تو یه تولیدی لباس برام پیداکرد ( آبدارچی و بسته بندی لباس ) البته باید از بعد از مدرسه (2 بعد از ظهر ) تا ساعت 9 شب بمدت 7 ساعت کار میکردم تا بهم روزی 4500 تومان ( البته جمعه ها تعطیل بود ) بدن ، کارش راحت تر از کار تو خونه های مردم بود ولی ساعت کارش بیشتر بود با این حال چون کمتر خسته میشدم میتونستم شبها بیشتر بیدار بمونم و درس بخونم . خلاصه یه ماهی گذشت من اونجا کار میکردم و با یکی از خانوما که راسته دوز بود و حدودا 45 سالش میشد به اسم سمیه خانم دوست شدم این سمیه خانم هم زندگی سختی داشته و از 10 سالگی کار میکرده ، وقتی یه روز داشتم از بدبختیهام براش میگفتم به من گفت دختر ، تو هم خوشگلی هم جوونی هم خوش اندامی چرا این کارای سختو کم درآمدو میکنی ، تو میتونی کارایی بکنی که هم راحت تره هم پولش بیشتره و میتونی خانوادتو از این بدبختی نجات بدی ، بهش گفتم بابا من دنبال هر کاری رفتم تحصیلاتو تجربه و .... میخوان برای امثال من کار با درآمدی که بتونه خانوادمو کمی از این فشار نجات بده نیست ، گفت چرا دختر هست اگه به بعضی از هم سن و سالای خودت نگاه کنی کار راحت و پردرآمد هست ، بهش گفتم : چیه که من نمیدونم ، گفت بابا مگه نمیبینی الان اکثر مردا دیر ازدواج میکنن پس غریزه جنسی شونو چطور ارضا میکنن خیلی از دخترای خوشگل و جوون مثل تو، هم به اونا کمک میکن هم یه پول خوب و راحتی بدست میارن . خیلی ناراحت شدم هیچی نگفتم . دوباره شروع کرد و گفت تو اگه این ابروهای قشنگتو مرتب کنی یه رنگی به موهات بزنی یه آرایشی هم اون صورت ماهتو بکنی عروسکی میشی که همه برات میمیرن البته یه دست مانتو و روسری هم بخری دیگه هیچی نونت تو روغنه . بازم هیچی نگفتم فقط بخاطر اینکه تو اونجا تنها کسی که اذیتم نمیکرد اون بود به هوای خوردن چایی رفتم تو آبدار خونه و اون هم شروع کرد به چرخ کردن .شب شد رفتم خونه ازبس ناراحت بودم اصلا حال و حوصله درس خوندن نداشتم دایم به حرفای سمیه خانم فکر میکردم نمیدونم یه نیرویی از درونم میگفت برای یکبار هم که شده کاری رو که سمیه خانم گفته بود انجام بدم آخه تو با این حقوق جندر قاز و این همه خستگی کار و رفت و آمد چطور میخوای به خانوادت کمک کنی ...مادرمو میدیدم که داشت به دستاش پماد میزد ، داداش رضا که تازه از مکانیکی اومده بود شامشو نصفه خورد و خوابید به مریم و علی که داشتن مشقاشونو مینوشتن به بابام که تو زیر زمین رفته بود و داشت حرویین میکشید ....
فردا که رفتم سرکار دوباره سمیه خانم اومد پیشم گفت چی شد فکراتو کردی گفتم آره باید چیکار کنم گفت آهان حالا شدی یه دختر عاقل قبل ازاینکه بخواد حرفاشو ادامه بده پریدم وسط کلامش و گفتم فقط می خوام هیچ کس نفهمه گفت مطمین باش اگه به حرفای من گوش کنی هیچ کس نمیفهمه حتی مادرت بعد گفت امروز میبرمت یه آرایشگاه ابروهاتو یه کمی مرتبش میکنن موهای صورت قشنگتو هم بند میندازن و مو های پاهاتو هم با اپلاسیون بر میدارن و تراشیدن موهای دیگه هم با خودته اصلا ناراحت خانواده هم نباش چون کسی نمیفهمه بعد هم میریم یه دست مانتو و روسری و شلوار برات میخرم البته نگران پولش نباش بعدا با هم حساب میکنیم . خیلی دلشوره داشتم و میترسیدم گفتم باشه . خلاصه ساعت 6 عصر گفت بیا بریم من برات مرخصی گرفتم و رفتم آرایش گاهی که نزدیک تولیدی بود یه 2 ساعتی تو آرایشگاه بودیم بعد منو برد یکی از تولیدهای همسایه که مانتو و شلوار تولید میکردن و یکی از مانتو های مد روز که خیلی ازش خوشم اومد برام خرید فقط خیلی کوتاه و تنگ بود و یه روسری هم برام خرید و گفت اینارو بزار تو کیفت و بیرون از خونه لباساتو عوض کن از فردا هم نمیخواد بیای تولیدی بعد دست کرد تو کیفش حقوق تا امروزم رو بهم داد و گفت هزینه آرایشگاه و لباسو رو ازش کم کردم ( بعدا که شمردم دیدم 95 هزار تومن بود ) . بعد یه کیسه بهم داد توش رژلبو سایه و کرم پودرو ریمل بود گفت اینهارو هم اومدی بیرون از خونه برو تو پارکی یا یه جای خلوت بعد از اینکه لباساتو عوض کردی استفاده کن و بعد شروع کرد برام در باره کارم حرف زد که چیکار باید بکنی و من هم گوش میدادم . رفتم خونه خیلی میترسیدم کسی بفهمه خیالم از بابام راحت بود که حتی اگه کچل هم بکنم نمیفهمه و دادش رضا هم که جدیدا بهش میگفتم رضا 3 سوت تا می اومد خونه شام نخورده میخوابید فقط مادرم بود که میترسیدم بفهمه البته اون شب حی زیر چشمی منو نگاه میکرد و خلاصه اون شب زود رفتم خوابیدم و کیفم رو هم با خودم بردم زیر پتو تا مادرم نره سرش و همه چی لو بره .
فردا که رفتم مدرسه همه بچه ها گفتن چی شده ابروهاتو مرتب کردی خواستگار برات اومده گفتم نه بابا دختر همسایمون امتحان آرایشگری داشت ازم خواهش کرد برم تست ابروشو رو من انجام بده ( البته برای اینکه خانم کاظمی – ناظم مدرسه – نفهمه مقنعه مو تا روی چشام پایین اورده بودم ) . خلاصه مدرسه هم تعطیل شد من هم اومدم بیرون از بس استرس داشتم ضربان قلبم فکر کنم به 200 رسید بود خلاصه رفتم یه پارکی که 5 کوچه پایین مدرسه بود و توی توالت زنانه شروع کردم به عوض کردن لباسام . اومدم بیرون از توالت و جلوی آینه دستشویی شروع کردم به آرایش کردن البته چه آرایش کردنی از بس دستم میلرزید آرایشم شده بود مثل آرایش کردن دختر بچه های 5 ساله چند بار صورتمو شستم و دوباره آرایش کردم بهتر شد اومدم بیرون همه نگام میکردن آخه خیلی خوشگل شده بودم اومدم لب خیابون و همونطور که سمیه خانم گفته بود باید میرفتم خیابون جردن ( آفریقا ) چون مشتریای اونجا با کلاس ترن و بیشتر پول میدن خلاصه یه تاکسی جلوم نگه داشت گفتم جردن دربست چند میبری گفت 5000 تومان گفتم بابا از شهر ری تا جردن که راهی نیست گفت شما یا تاحالا جردن نرفتی یا برای اولین بارته میای شهر ری خلاصه کلی چونه زدم قرار شد 3500 ببره جردن . عجب استرسی داشتم یه 1 ساعتی طول کشید تا رسیدم جردن پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم . نمیدونستم چیکارباید بکنم هم میترسیدم و هم خجالت میکشیدم تو حال خودم بودم که یهو یه ماشین که بعدا فهمیدم اسمش تویوتا کمری هست جلوم نگه داشت توش یه مرده حدودا 40 ساله بود گفت سلام گفتم سلام و همونطور که سمیه خانم گفته بود فقط باید سوار ماشینای کلاس بالا بشم رفتم و سوار شدم مرده گفت خوب خانوم خوشگله اسمتون چیه گفتم سارا گفت من هم رامین هستم و محل کارم تو همین جردنه داشتم میرفتم خونه که شمارو دیدم و گفتم امروزو با هم باشیم و دوباره گفت تا حالا این ورا ندیده بودمت ( معلوم بود از این کاره بازاست ) گفتم آره دفعه اولمه که از این کارا میکنم ، یهو گفت یعنی باکره ای گفتم آره گفت شرمنده من به د ختر باکره دست نمیزنم همش شره و بلاست قربونت بگو کجا پیاده میشی نگه دارم خلاصه زیره پل میرداماد نگه داشت و منو پیاده کرد خیلی ناراحت شدم ، رفتم اون سمت خیابون و بسمت بالا حرکت کردم دوباره چند تا ماشین جلوم وایسادن یه چند تا پراید ، پژو 405 اصلا بهشون محل نزاشتم چون کلاس بالا نبودن و همینطور دوتا پژو 206 وایستادن میخواستم برم سوار یکی شون بشم که یهو باهم دعواشون شد و منم در رفتم و اومدم تو پیاده رو گفتم برم بالای جردن شاید اونجا بهتر باشه ، رسیدم بالای جردن اونجا هم چنتا دختر مثل من بودن ولی اونا مثل اینکه خیلی وارد بودن چون 1 دقیقه هم نمی شد که مشتری با کلاس پیدا میکردن خلاصه منم حس حسودی زنانم گل کرد و گفتم مگه من چیم از اونا کمتره منم باید مشتری باکلاس پیدا کنم ( همش تو فکر این بودم امشب که میرم خونه با پول برم ) تو این فکرا بودم که یهو یه پژو پرشیا جلوم وایساد رفتم سوار شدم ولی گفتم به این دیگه نمیگم باکره هستم خلاصه سلام و احوال پرسی کرد . یه پسر 30 ساله بود تو ماشین بهش گفتم من 40 تومن میگیرم گفت بابا من که حرفی نزدم هرچی تو بگی ( معلوم بود از اون بچه پول دارای باکلاسه ) و منو برداشت برد یه جای باکلاس که بعدا فهمیدم اسمش الهیه است یه آپارتمان خیلی شیک بود فکر کنم خونه مجردیش بود ازش هیچ چیز نمی پرسیدم ( چون سمیه خانم گفته بود زیاد با مشتریا خودمونی نشو چون موقع پول دادن بامبول در میارن ) خلاصه منو برد تو یه اتاق که یه تخت دو نفره داشت شروع کرد به دراوردن لباساشو گفت من میرم یه دوش بگیرم تا تو حاضر بشی میام منم که نمیدونستم چطور باید حاضر بشم فقط مانتو و روسری مو دراوردم و منتظرش شدم . یهو با حوله که تنش بود از حموم اومد بیرون گفت چرا لخت نمیشی من که خیلی خجالت میکشیدم هیچی نگفتم بعد وقتی موهاشو با سشوار خشک کرد حوله رو دراورد لخته لخت بود خیلی خجالت میکشیدم و میترسیدم اومد طرف من شروع کرد به بوس و ناز کردن من ، بعد پیرهن و شلوارمو دراورد همینطور که داشت بدنمو ناز میکرد یهو گفت تو باکره ای ، هیچی نگفتم با یه حالت عصبانی گفت چرا تو ماشین بهم نگفتی گفتم مگه چیه گفت بابا من هر وقت یه دختر باکره رو دست خورده میکنم یه بلایی سرم میاد ( تو دلم خیلی ناراحت شدم گفتم امروز پولی درنمیارم ) خلاصه باهاش حرف زدم و راضیش کردم تا کارشو بکنه ، کارشو کرد ولی نه اون خوشحال بود و نه من (اون از ترس اینکه دوباره یه بلای دیگه سرش بیاد و من هم از اینکه دیگه دختر نبودم ....) ( اینقدر ناراحت بودم که اصلا درد دفع بکارت رو احساس نمیکردم و احساس گناه خیلی شدیدی میکردم احساس میکردم خوده خدا داره باهام دعوا میکنه )خلاصه کار تموم شده بود لباسامو پوشیدم ، پسره رفت 40 تومان از کیف پولش برداشت اومد گذاشت توی کیفم بعد یه بوسم کرد و ازاینکه سرم داد زده ازم معذرت خواست و گفت میخوای بیام برسونمت ( منم از ترس اینکه هیچکی آدرس خونمونو یاد نگیره حتی درخواستشو برای گرفتن آزانس رد کردم ) گفتم نه خودم میرم ، خلاصه اومدم بیرون ولی خیلی ناراحت بودم عجب احساس گناهی میکردم اصلا گرفتن این پول راحت برای 2 ساعت بهم نمی چسبید سریع یه تاکسی دربستی تا شهر ری گرفتم ولی این بار دیگه چونه نزدم و کرایه 6000 تومان رو قبول کردم ساعت حدودا 8 شب رسیدم نزدیک خونه قبل از اینکه برم تو ، رفتم پارک دمه خونه و آرایش مو پاک کردم و لباسهامو هم عوض کردم و رفتم تو اصالا اشتهای شام خورن نداشتم فقط 30 تومان از پولای امروز و حقوق تولیدی که سمیه خانم بهم داده بودو گذاشتم رو تاخچه و رفتم خوابیدم البته تا نزدیکای صبح اصلا خوابم نبرد دقیقا احساس میکردم خوده خدا داره باهام حرف میزنه ازش خجالت میکشیدم قربون صدقه خدا میرفتم که غلط کردم چیز خوردم فقط منو ببخش ولی انگار نه انگار احساس گناه نمی رفت . خلاصه صبح بیدار شدم و رفتم مدرسه ولی احساس میکردم بیقیه بچه ها از من کوچیکترن و من مثل شاگردایی میمونم که توی یه کلاس چند بار رد شدن ولی درسا رو بلدن صحبتهایی رو که بچه ها درباره پسرا میکردن برام خیلی بچه گانه شده بود . ساعت 30/1 بعد از ظهر مدرسه تعطیل شد نمیدونستم چیکار کنم دوباره برم سر کار دیروز یا توبه هایی که کردم رو بهش وفادار باشم ، دوباره وضع خراب خانواده و مشکلات مثل یه فیلم که با سرعت پخش میشه از جلوی ذهنم میگذشت و لعنت به این شیطون فرصت طلب که دوباره قانع ام کرد که فقط امروز رو برم و از فردا دیگه نرم خلاصه رفتم توی پارک لباسامو عوض کردم و آرایش کردم دوباره یه ماشین دربستی جردن گرفتم ، تو بلوار جردن وایسادم چند تا ماشین بی کلاس وایسادن محل نزاشتم رفتن یهو یه BMW خیلی باکلاس جدید وایساد جلوم اول خیال کردم منتظر کس دیگیه ولی یه چراغ زد به من اشاره کرد رفتم سلام کردم گفت بفرمایید درو باز کردم رفتم تو یه مرد حدودا45 ساله بود خیلی مودب بود تو ماشین خودمو معرفی کردم و گفتم من 40 تومن میگیرم یه نگاهی کرد و با یه لبخند و تکون دادن سرش قبول کرد چه ادکلن باکلاسی زده بود هنوز بوش تو دماغمه ، خلاصه منو برداشتو برد یه جایی که خیلی سرد تر از هوای شهر ری و مرکز تهران بود بعدا فهمیدم بهش میگن نیاوران، یه خونه ویلایی قدیمی بود ولی توش عجب اسبابو اساسی بود ، تعریف میکرد که وارد کننده مبلمان از چینه و زنش الان برای مسافرت ،آمریکا رفته خلاصه این آقا هم رابطه شوبا من انجام داد ولی عجب آدم باکلاسی بود اصلا ازیت نشدم خلاصه وقتی کارش با من تموم شد حوالی عصر بود برام یه لیوان قهوه ( نمیدونم بهش میگن کاپوچینو یا کافه گلاسه ) ویه تکیه بزرگ کیک شکلاتی اورد ( خیلی دوست داشتم برادرا و خواهرم هم اینجا بودن و اونا هم میخوردن ) همینجور که داشتم میخوردم و تلویزیونش که ماهواره نشون میداد میدیدم یه پاکت اورد گذاشت توی کیفم ( البته وقتی اومدم بیرون شماردم دیدم 50 هزار تومنه نمیدونم شاید وقتی دیده بود من چطوری دارم قهوه و کیک میخورم فهمیده بود من از پایین شهر هستم و دلش سوخته بود و بیشتر برام گذاشته بود ) موقع رفتن گفت میرسونمت گفتم نه خودم میرم ولی خیلی اسرار کرد خلاصه گفتم خونه ما میدون ونکه و دمه یه خونه گفتم اینجا خونه ماست و الکی بهش تعارف کردم بفرمایید تو ( خدارو شکر که قبول نکرد ) خلاصه تا رفت یه تاکسی دربستی گرفتم ( این یکی 4000 هزار تومان تا شهر ری ) دوباره دمه خونه آرایش رو پاک کردم و لباسها رو عوض کردم و رفتم تو . اشتها نداشتم شام بخورم ( چون اینقدر کیک خورده بودم که سیر بودم ) مادرم شک کرده بود که چرا شام نمیخوری گفتم تو تولیدی با بچه ها یه چیزی خوردم . از دمه تاقچه که رد شدم دیدم از اون صد و خورده ای هزار تومان ده ، پانزده هزار تومن بیشتر نمونده به مادرم گفتم پس پولا چی شد گفت این بابای بی همه چیزت ظهر که رفته بودم خرید 100 تومان از پولا رو برداشته و برده داده بابت بدهی جنسهایی که نسیه گرفته بود خیلی عصبانی شدم رفتم زیر زمین دیدم مثل خر داره میکشه میدونستم هر چی بخوام بهش فحش بدم اصلا نمی فهمه اومدم بالا و رفتم خوابیدم . دوباره شب از خدا معذرت خواستم و قول دادم دیگه از این کار نمیکنم . صبح بلند شدم رفتم مدرسه توی کلاس ها اصلا حواسم به معلما نبود فقط نگاهشون میکردم زنگ آخر خورد اومدم بیرون دوباره فکر بدبختیها ( صاحب خونه گفته بود باید پول پیش رو 1 میلیون و اجاره رو 30 هزار تومن اضافه کنید یا بلند بشید ، مدرسه علی و مریم هم گفته بودن برای کمک ـ نمیدونم همیاری اولیا ـ نفری 30 هزار تومن بدید ، اونم از اون 100 هزار تومن که بابای پوفیوسم دادش رفت ) خلاصه دوباره شیطون اومد سراغم هی میگفت بابا بزار اون 1 میلیون پول پیشو بقیه هزینه ها رو جور کن بعد توبه کن کلا بزارش کنار . دوباره قانع ام کرد، قبل از اینکه بخوام برم پارک یه زنگ زدم به سمیه خانم ازش کمک بگیرم خیلی خوشحال شد احوال مو پرسید یه سری راهنمایی درباره کارم کرد و خدا حافظی کردم و دوباره کارامو انجام دادم و رفتم جردن . ولی انگار خاک مرده پاشیده بودن یه مشتری هم نبود ( البته بعدا بهمیدم پلیس جردنو میخواد پاکسازی کنه و قبلش همه فهمیده بودن در رفته بودن ) خلاصه همینطور میرفتم بالا و پایین تا اینکه خسته شدم گفتم برم میرداماد ببینم اونجا چطوره اونجا هم خبری نبود انگار همه از دست آدم در میرفتن نزدیکای غروب بود یهو دیدم یه پژو 405 جلوم نگه داشت دوست نداشتم برم سوار شم ولی گفتم از هیچی بهتره خلاصه رفتم درو که باز کردم قلبم ریخت دیدم روی صندلی کمک راننده یه عمامه ست گفتم دیگه تموم شده حالا منومیبرن زندانو شلاقو ... میخواستم درو ببندم و فرار کنم که یه صدای کلفتی گفت بشین دختر بعد عمامشو برداشت گذاشت صندلی عقب رفتم تو می خواستم از ترس گریه کنم . دوباره با همون صدای کلفت گفت اینجا چیکار میکنی نمیدونستم چی بگم دوباره گفت روسپی هستی من که تا اون موقع نمی دونستم روسپی یعنی تن فروش . گفتم نه دانش آموزم داشتم میرفتم خونه یهو با عصبانیت گفت کدوم مدرسه ای تو رو با این وضعیت راه میده دیگه طاقت نیاوردم شروع کردم به گریه کردن و ازش خواستم ولم کنه دیگه ازین کارا نمیکنم . گاز ماشینو گرفت و حرکت کرد رفت توی یه کوچه خلوت نمیدونستم کجاست بعد از توی داشبورد ماشین یه چادر مشکی دراورد و داد به من و گفت سرت کنن بدون هیچ سوالی ازش ، چادرو سرم کردم بعد شروع کرد با همون جدیت ازم سوال کرد که پدر و مادر داری گفتم آره ، خونت کجاست گفتم شهر ری گفت دختر تو توی یه شهر مذهبی زندگی میکنی و از این کارا میکنی گفتم فقیریم پدرم بیکاره و مادرم هم بدلیل بیماری دستش نمیتونه کار بکنه ( همیطور سوال میکرد انگار داشت ازم بازجویی میکرد : که چند سالته . چقدر از هر مشتری پول میگیری . مشتریات از چه منطقه هایی هستن و..... ) بعد بهم گفت اگه همینجا توبه بکنی که دیگه تن فروشی نمی کنی ولت میکنم بهش گفتم حاج آقا هر چی شما بگین ، بعد بمن گفت که چی بگم که یعنی توبه کردم و من هم گفتم . بعد گفت چند وقته بکارت نداری گفتم 2 روزه گفت مشتریات از کاندوم استفاده میکردن گفتم هر دوتا از مشتریام از کاندوم استفاده کردن گفت پس عده نمیخواد نگه داری من هم که از حرفاش هیچی نمی فهمیدم الکی سرمو تکون میدادم بعد گفت من الان میتونم تو رو ببرم اداره مبارزه با مفاسد اجتماعی و تحویلت بدم و میدونی که چی در انتظارته دوباره شروع کردم به گریه کردن دوباره با لحن جدی گفت ولی می تونم یه لطفی بهت بکنم حالا که توبه کردی و از گذشتت پشیمونی و لازم نیست عده هم نگه داری برای اینکه مجازاتت نکنن من میتونم تو رو صیغه کنم و چون باکره هم نیستی اذن پدر رو هم لازم نداری نمیدونستم چی بگم فقط گفتم حاج آقا میشه یه کمی توضیح بدین گفت برای اینکه تو کاملا پاک بشی باید به ازدواج موقت با یه مرد مومن دربیای برای همین تو میتونی برای 1 روز به ازدواج موقت من دربیای بعد از اون تو کاملا پاک میشی فقط میدونستم نه راه پس دارم نه راه پیش قبول کردم حاج آقا گفت مهریه برای یک روز یک جلد قرآن و 5 هزار تومن رو قبول داری ( تو دلم گفتم قبول نکنم چی کار بکنم ) گفتم آره حاج آقا بعد گفت چند کلاس سواد داری گفتم امسال دیپلم میگیرم گفت خب بعدشروع کرد به نوشتن یه متن عربی روی کاغذ و داد به من تا بخونم منم با منومن خوندم گفت دوباره اینجوری که من میگم بخون منم دوباره با دقت خوندم ، بعد خودش گفت قبلتو گفت حالا سارا خانم شما داری کم کم پاک میشی بعد گاز ماشینو گرفت رفت سمت خونش ، خونش خیلی نزدیک بود توی همون میرداماد بود یه خونه خیلی شیک ویلایی ، رفتیم تو گفت سارا خانم راحت باش غریبی نکن بعد عمامه و لباسای آخوندیشو دراورد یهو دیدم یه هفت تیر هم از لباسش بیرون اورد گذاشت توی کمد خیلی ترسیده بودم گفتم نکنه منو بکشه ، بعد رفت تو اتاق وبا پیژامه و زیر پیرهنی اومد بیرون به من هم گفت راحت باش روسری و مانتو تو در بیار من هم گوش کردم هنوز میترسیدم نمیدونستم چی کار میخواد باهام بکنه رفته بود توی آشپزخونه از اونجا داد زد چیزی میخوری گفتم نه سیرم من داشتم اسباب و اساس خونشو نگاه میکردم باورم نمیشد یه آخوند اینقدر پول دار باشه تازه اگه بدون ماشینش بود که اصلا فکرشو نمیکردم چون چن جای عباش سوراخ بود خلاصه از آشپزخونه اومد بیرون یه لقمه هم دستش بود و با دهن پر یه چیزایی میگفت که متوجه نمیشدم ( توی دلم گفتم بزار باهاش مهربون باشم شاید زود تر ولم کنه ) ازش پرسیدم حاج آقا شما زنو بچه ندارید گفت چرا یه زن دارم 5 تا بچه گفتم پس چرا شما تنهایید گفت 3 تا دختر دارم که هر سه تا شوهر کردن رفتن خونه شوهراشون گفتم حاج آقا اصالا بهتون نمیاد گفت اخه هم من زود ازدواج کردم هم تو خانواده ما دختر تا بالغ شد دیگه باید بره خونه شوهر تازه 4 تا نوه هم دارم خلاصه دو تا پسر هم دارم که یکیشون توی حوزه علمیه قم درس میخونه البته باخانوادش در قم زندگی میکنه و پسر کوچیکه هم اسکاتلند درس میخونه گفتم پس حاج خانم کجاس گفت حاج خانوم ، هم برای زیارت مسجد جمکران و هم دیدن پسرم آخرای هفته معمولا میره قم و من هم تنها هستم منم که یه کمی ترسم ریخته بود و حس فوضولیم گل کرده بود گفتم حاج آقا معلومه شما روحانیه باسوادی هستین شغل تون چیه ( از اینکه بهش گفتم شما باسواد هستین خیلی خوشش اومد ) گفت البته ما باید خیلی پستهای مهمتری میداشتیم ولی الان قاضی دادگاه ویژه روحانیتم ( دوباره قلبم گرفت که خدایا چرا من اینقدر بدبختم غلط کردم دیگه از این کارا نمی کنم ......) توی این افکار بودم که حاج آقا گفت سارا خانم بیا بریم به کارمون برسیم داره شب میشه و صحیح نیست شما دیر وقت برید منزلتون و دست من گرفتو برد توی یه اطاق که توش یه تخت دونفره بود نشستم روی تخت اونم نشست روی تخت و منو خوابوند روی تخت بعد زیر پیراهنیشو دراورد بغلم کرد وای خدایا حالم داشت بهم میخورد موهای زیره بغلش از ریشاش بلندتر بود و عجب بوی گندی میداد ( مثل بوی پیاز بود ) بعد شروع کرد منو بوس کردن دهنش که بوی تخم مرغ گندیده میداد داشت حالم بهم میخورد و دایم اون ریشا ش میخورد به پوستم ( عین سمباده بود) بعد پیرهن منو دراورد عین آدمای ماقبل تاریخ چنان سینمو لیس میزد انگار تا حالا زن ندیده بود حالم داشت ازش بهم میخورد بعد پیژامشو دراورد یه شورت مامان دوز پاش بود نمیدونستم بخندم یا گریه کنم بعد شلوار منو دراورد و مثل سگها که یه استخون جلوشون میندازن شروع کرد منو لیست زدن خیلی چندشم شده بود زبونش اندازه زبون گاو بود همه جای بدنمو تف مالی کرده بود بعد هیگل گندشو انداخت رو من داشتم له میشدم ( فکر کنم قدش 180 و وزنش بالای 100 کیلو بود ) همه جاش مو داشت مثل خرس بود و بو گند میداد ( تازه مگه یه آخوند کار بدنی میکنه که عرق کنه و این قدر بو بده تازشم این که قاضیه و از پشت میزش تکون نمیخوره ) توی این افکار بودم که چه طور از دستش فرار کنم که یهو دیدم کار اصلیش رو شروع کرد پایین تنم یه درد خیلی بدی کشید حاج آقا مثل یه خر نری که بوی ماده خر مستش کرده بود چنان از خودش بی خود شده بود که اصلا نمیفهمید بابا من یه دختر 17 سالم با 48 کیلو وزن و 155سانت قدم آخه بیشعور نمیفهمید هر چی با دستم شکم گندشو میگرفتم که جلوتر نیاد انگار نه انگار خیلی دردم گرفته بود یهو یاد سمیه خانم افتادم که میگفت بعضی از مردا خــــر چیزن اگه دیدی ناراحتت میکنه برای اینکه زودتر به انزال برسن آه و ناله بکن بیشتر تحریک میشن و زودتر به انزال میرسن و تو راحت میشی خلاصه منم شروع کردم با صدای بلند آه و ناله کردن یهو حاج آقا گفت چه خبرته دختر میخوای همه بفهمن آبروم بره خلاصه مثل اینکه روش سمیه خانم جواب داد حاج آقا دو سه دقیقه بعد به انزال رسید و من راحت شدم . حاج آقا از روی تخت بلند شد گفت دختر تا تو لباساتو بپوشی من میروم یه دوش بگیرمو غسل کنم زود میام حساب کتابامونو بکنیم منم سریع لباسامو پوشیدم رفتم آشپزخونه آب بخورم یخچالش از این جدیدا بود که آب سرد کن دارن من بلد نبودم باهاش کار کنم برای همین در یخچالو باز کردم تا از توی یخچال آب بخورم وای چه چیزایی تو یخچالش بود توی یخچال ما سیب زمینی و پیاز و خیارو گوچه و ..... هست توی یخچال حاج آقا چند تا کمپوت آناناس یه جعبه بزرگ شیرینی ترو یه سبد پر از میوه ( موزاش اندازه ساعد من بود ) دو تا مرغ سوخاری توی یه ظرف با در شیشه ای بود و .... بعد که آب سردو برداشتم گفتم تو فریزرش چیه درو باز کردم پر از بسته های مرغ و گوشت و سوسیس و پنیر پیتزا و یه ده پانزده تا شکلات تخته ای خارجی بود ( راستشو بگم 3 تا موز برداشتم 2 تا از شکلاتا برای خواهر و برادرام و چون گشنم بود یه ذره هم از اون مرغای سوخاری برداشتم که سردشم چقدر خوش مزه بود )
خلاصه حاج آقا از حموم اومد بیرون و رفت لباساشو ( همون زیر پیراهنی و پیژامه رو ) پوشید و یه عطر گلاب هم به خودش زد ( بوی شله زرد گرفته بود ) گفت دختر حساب کتاب ما چقدره گفتم همون که خودتون فرمودین یه قرآن با 5000 تومان رفت توی اطاق یه قرآن با 5000 تومان پول اورد داد و گفت از ما که راضی هستی دختر گفتم بله حاج آقا گفت بشین اینجا تا زنگ بزنم آژانس بیاد گفتم نه حاج با متروی میرداماد میرم نیم ساعت دیگه شهر ریم گفت مطمینی گفتم آره حاج آقا شما خودتونو ناراحت نکنین خلاصه ازش خدافظی کردم سریع خودمو رسوندم به مترو ساعت نزدیکای نه و نیم شب بود روصندلی قطار مترونشستم خیلی ناراحت بودم حالم از خودم بهم میخورد که به چه کثافتی کشیده شدم یواشکی گریه میکردم و مثل همیشه این پیرزنهای فضول میان ببین چی شده اصلا حال و حوصله حرف زدن با هیچکیو نداشتم خلاصه ردشون کردم رسیدم دمخونه رفتم همون پارک کار ها رو انجام دادم و رفتم خونه دیدم فقط علی و مریم هستن گفتم پس بقیه کجان مریم گفت بابا رفته بود جنس بگیره تصادف کرده برای همین مامان و رضا رفتن بیمارستان گفتم کدوم بیمارستان گفتن نمیدونیم خلاصه مریم و علی رو خوابوندم ساعت نزدیکای 1 شب شده بود یهو دیدم مادرم با رضا اومدن گفتم مامان چی شد هیچی نگفت گفتم رضا چیشده گفت بابا مرد .
اصلا باورم نمیشد تو دلم میگفتم خدایا همه اینا تقاص این گناهای منه . بابام بیکار بود معتاد بود بی پول بود از خرج خونه میزد میرفت مواد میگرفت سربار خانواده بود ولی بابام بود اگه می خواستی تقاص گناهامو بگیری چرا ازخودم نگرفتی نمیدونستم آینده چی میشه حالا باید علاوه بر القابی که در و همسایه به ما میدادن لقب یتیم رو هم بهش اضافه کنیم تا صبح خوابم نبرد فرداشم مدرسه نرفتم و با مادرم رفتیم بیمارستان و کلانتری و بهشت زهرا ( برای تحولی جسد و طی مراحل قانونی دفن ) توی کلانتری پسری رو که بابامو زیر گرفته بود با سند آزاد کرده بودن خلاصه بابای پسره اومد و گفت خانون شوهر شما مفنگی بوده با این سرعتی که پسر من میرفته به بچه هم میزدن هیچیش نمیشد شایدم شوهر شما عمدا خودشو انداخته زیر ماشین پسر من تا دیه بگیره ولی افتاده و مرده باید بررسی بشه ( معلوم بود از اون آدمای تازه به دوران رسیده کنسه ، تازشم بیمه پول دیه رو میداد به اون چه ربطی داشت ) مادرم میخواست باهاش دهن به دهن بشه من آرومش کردم خلاصه مراسم کفنو دفنو انجام دادیم به محمد هم از کانون اصلاح و تربیت یه هفته مرخصی دادن تا توی مراسم باشه دیگه نمیدونستم چی میشه . خلاصه پول دیه رو گرفتیمو بعد از هزینه های قبر و مسجدو مراسمو و سایر هزینه های خودمون حدودا 30 میلیون پول واسمون مونده بود . با اون پول وضعمون خیلی بهتر شده بود یه خونه وامدار تو شهر ری خریدیم ( البته تا 12 ساله دیگه باید قسط وامشو بدیم ) ولی از اجاره نشینی راحت شدیم یه سری لوازم خونه خریدیم ( البته کامپیوترو همین دو ماهه قبل خریدیم ) و از 4 ماه قبل هم که داداش محمد از کانون آزاد شده یه پراید قسطی خریدیم که تو خط شهر ری – میدون راه آهن کار میکنه ( البته شروع کرده شبانه درسشو ادامه بده ) خدا رو شکر وضعمون خیلی بهتر شده داداش رضا هم بجای کار توی میکانیکی برگشته تا درسشو بخونه و من هم دیپلم مو گرفتم و تو خونه بامادرم لباس عروسک و گل چینی و از این جور چیزا درست میکنیم تا هم سرم گرم بشیم و هم یه کمی یه خرج خانواده کمک کرده باشیم .
الان که این سرگذشت منو خوندید کمتر از 8 ماه از اون 3 روزی که تن فروشی کردم میگذره ولی نمیدونم چرا هر کاری میکنم خاطره بد اون چند روز از یادم نمیره برای همین گفتم از شما دوستان کمک بگیرم . ازتون ممنون میشم راهنمایی ها و پیامها تون رو در قسمت نظرات بزارید تا شاید با خوندنش یه راه چاره ای برای این عذاب وجدانم پیدا کنم و از این طریق من هم بتونم از نظر روانی به زندگی عادی برگردم از همتون ممنونم . همتونو دوست دارم .
ســـــــارا
*******
آخرین پست وبلاگ این دختر تنها و مظلوم
سلام دوستان
توی این یک هفته ای که وبلاگ من توسط آقایان بسیجی و حزب اللهی هک شده بود خیلی عذاب کشیدم ولی دوستانی از گروه پرشین هک این وبلاگ را آزاد کردن و پس ورد جدید رو برای من ایمیل کردند . ( از همه این دوستان ممنونم )
در اینجا دوست دارم جواب بعضی از کامنت گذاران را که به من فحش دادن و تهدید کردن و یا این نوشته رو ساختگی خوندن اینگونه بدهم :
اولا : من نویسنده یا فیلم نامه نویس نیستم که سرگذشتمو بصورت یک داستان شسته و رفته برای شما بنویسم که بدون غلط املایی و آیین نگارش و ...... باشد .
دوما : زمانی که خواستم سرگذشتمو برای دیگران تعریف کنم ( توی این وبلاگ ) . همزمان که اون وقایع رو بیاد میاوردم تایپ میکردم ( البته توی word و بعد به وبلاگ منتقل کردم ) برای همین شاید بعضی از چیزها پس و پیش شده و یا تناقض پیدا کرده است .
سوما : من با نوشتن سرگذشتم . حداقل فایده ای که برای من داشت این بود که خیلی تخلیه شدم و از نظر روحی آرومم کرد .....
چهارما : من که یک دختر خجالتی و حساس و عاطفی بودم و با کوچکترین بی احترامی شدیدا ناراحت و افسرده میشدم با خوندن کامنتهایی که برای من گذاشتن ( فحش دادن و تهدید کردن و ....) اولش خیلی ناراحت شدم ولی خدا رو شکر الان اعتماد به نفسم خیلی بالا رفته و اون روحیه حساس و شکننده ای که داشتم خیلی کمرنگ شده و فکر میکنم دیگه اون دختر دستو پا چلفتی که همه توی سرش میزدن نیستم . ( البته فکر کنم این جور روحیه برای جامعه ما بیشتر کاربرد داره تا اون روحیه حساس و لطیف دخترانه )
پنجما : خیلی از دخترا با خوندن سرگذشت من هم یه تجربه ای پیدا کردن و هم مطمئنا دیگه سرگذشت منو تکرار نخواهند کرد .
ششما : بعضی از دوستان گفته بودن من چطور توی 2 ماه کامپیوتر و اینترنت رو یاد گرفتم اولامن از دو ماه قبل هم یه کامپیوتر قسطی خریدم و هم به کلاس کامپیوتر میرم ( ویندوز و ورد و اینترنت ) و در ثانی من چون میخوام برم منشی یا کارمند دفتری بشم دارم خیلی فشرده یاد میگیرم و تمرین میکنم چون دیگه از گل چینی ساختن خسته شدم چون بازارش راکد شده .
هفتما: این اولین و آخرین وبلاگ من خواهد بود نمیدونم چرا از اینترنت حالم بهم میخوره شاید بخاطر آدمایی که تو اینترنت هستن چون اولش فکر میکردم افرادی که از اینترنت استفاده میکنن افراد تحصیل کرده و با شعوری هستن ولی حالا میبینم اکثر شون اینطور نیستن بنابراین من دیگه وبلاگ نویسی نمی کنم و فقط این وبلاگو میذارم تا دوستان از سرگذشت من عبرت بگیرن .
و در پایان از همه دوستانی که به من لطف کردن و دلداریم دادن از صمیم قلبم تشکر میکنم .
سارا
0 نظرات :: درد دلهای دختری که بخاطر فقر به روسپیگری افتاد
ارسال یک نظر