اسلام دین گمراهان - شعری از منصور فرزادی

0 نظرات
عالمی با صد هزاران عیب پست
درجهان غصه و مرگ و شکست
عالمی اینگونه در ظلم و فریب
بی گمان کار خدایی ناقص است!

***

گر خداوندی پدید آورده است
آدمی را با دو کیسه خاک پست!
پس چرا از روز اول بهر او
دست شیطان پلیدش را نبست!؟

***

آن خدایی که ز شیطان پلید
نقشه ی نابودی انسان کشید
بی گمان اهریمنی دیوانه است
زانکه دنیایی پر از درد آفرید

***

اگر دوزخ بگردد منزل من
مذاب آتشینش ساحل من
بدان الله بی وجدان و نادان
زده مُهرش به اعماق دل من!

***

بدان جرمی ز کافرها نباشد
وز آنان حیله و بلوا نباشد
جهنم کی شود از کافران پُر
اگر مُهر خدا بر ما نباشد!؟

***

اگر عالم پر از خیر و شر اوست
اگر روبه ، بروی منبر اوست
همیشه حاصلِ آن دفتر اوست
تمام فتنه ها زیر سر اوست!

***

تا کی به فریب فاسدان دلبندی
تا کی به کسوف جاهلان آکندی
گر باورعقل را به وجودت آری
از حکمت آن خدایشان میخندی!

***

چرا باید دری را بهر حکمت
بندد تا دهد درهای رحمت
همانا این خداوند کذایی
ز بیکاری کشد اینگونه زحمت!

***

ذهنی که براین خرافه ها کور شود
دنیای وجود او پر از نور شود
کی سوی گذشته های این دین رود
هر لحظه ازین فسانه ها دور شود

***

در حماقت ؛ این مسلمانی همانا رفته صدر
افتخار دینشان یا خندقست یا جنگ بدر
هر گناه و حیله را آسوده انجام میدهند
تا روند سوی محرم یا شب مغفور قدر!

***

قرآن ز تراوشات ذهنی بیمار
بر ملت ما بگشته رنج و آزار
در آیتشان ندیده ام حرف شریف
چون حاصلِ آن خرابه بود و آوار

***

حیله های تیره آیات شماست
آیه ی بیهوده آفات شماست
نور قرآنی که داری در خیال
مخزن شوم خرافات شماست

***

گر خداوندی رها سازد تمام عالمش
تا بگوید قصه با زنهای پیک خاتمش
باید از دیوانگی های خداوندی چنین
ما بخندیم از محمد تا جناب آدمش!

***

گرچه میگویی خدا داند جزای بندگان
از چه رو می آورد بهر وجودش امتحان؟
گر نمیداند سرانجام امورآدمی
پس چرا میگوید او میداند اسرارجهان

***

این یاوه درین راه خرد راه ندارد
جز فتنه و بیهودگی و چاه ندارد
در آیت قرآن محمد نظری کن
بویی ز خداوند تو الله ندارد

***

گرگ به آهو بشود مهربان
میدهد او جان خودش را زیان
گرگ همان زاهد مکار توست
آهوی بیچاره تویی بی زبان!

***

نمازی که ز ترس نار داغ است
ز نور آن بهشت پر چراغ است:
برای آن خدای آسمان نیست
خدایت حوری و غلمان باغ است!

***

گر فکر کنی جهان دیگر داری
در عالم قصه ها تو محشر داری
از ظلم ، گذر کنی و حرفی نزنی
زیرا تو به این فسانه باور داری!

***

اگر الله بگوید حیله خوبست
برایت حیله بی عیب وعیوبست
ولی آنکه ز مکر او بگوید
چو شیطانها پی فتح قلوبست!

***

آنکه بگوید به جهان محشر است
چشمه ی آتشکده یا کوثر است
خود بکشد مردم آواره را
اوهمه جا از همه کافرتر است


منصور فرزادی


ادامه مطلب ...

بدان هرگز نمی بخشم…

0 نظرات
من این شمشیر خونین را…

عبا و ریش ننگین را…

من این اهریمن آئین را…

بدان هرگز نمی بخشم…

من این آزار بر جان را

طناب دار و مردان را

سکوت سرد زندان را

بدان هرگز نمی بخشم

جهانبانی ، بدیعی را

فروهرها و دشتی را

شب قتل رحیمی را

بدان هرگز نمی بخشم

تن خونین فرخزاد

زخاک و خون زند فریاد

ترا ای ظالم جلاد

بدان هرگز نمی بخشم

قسم بر خون سیرجانی

که بود در بند و زندانی

ترا ای قاتل و جانی

بدان هرگز نمی بخشم

شرافکندی و قاسملو

به خاک افتاده در هر سو

ترا ای خون خور زالو

بدان هرگز نمی بخشم

نمی بخشم ستمها را

شب تاریک غمها را

لب خنجر زبانها

بدان هرگز نمی بخشم

چماق و سنگ و هم شلاق

بسیجی های بداخلاق

حجاب را بر رخ براق

بدان هرگز نمی بخشم

جهان را نیز که خاموش است

نشسته سرد و بی هوش است

فغان را دید و مدهوش است

بدان هرگز نمی بخشم

شود گر که رها ایران

ترا ای شیخ بی وجدان

به هر جائی شوی پنهان

بدان هرگز نمی بخشم


ادامه مطلب ...

کفـــــر شعری از نازنین

0 نظرات
کفر آن نیست که بگویی الله نیست

کفر جان و روحی کشتن است

کفر آتش ظلمی افروختن است

شعله ی عشقی خاموش کردن است

کفر انسانیت فراموش کردن است

نامهربانی ورزیدن است

دوست را آزردن است

درد بر سینه ها گذاردن است

ناشکیبا بودن است

کفر آن نیست که نخواهی دین را

که نخواهی دار را

که نخواهی سنگسار

که نخواهی تبعیض

که نخواهی دشمنی با مردمان

کفر آن نیست که برابر باشی

کفر آن نیست که خردمند باشی

کفر آن نیست که شادان باشی

کفر آن نیست که با باد هم آغوش باشی

کفر آن نیست که نخواهی

جنگ را

شلاق را

سرب داغ در جهنم را

کفر انسایت کشتن است

غم در دل مردم نهادن است

مردم را از یکدیگر جدا ساختن است

به اسم دین مردمان را کشتن است

ریشه ی خرد سوزاندن است

تخم نفرت کاشتن است

پرچم جنگ بر افراشتن است

دیگران را نجس خواندن است

تقدس را جای تفکر نهادن است

حکم منافق و مرتد صادر کردن است

به زور راه بهشت نشان دادن است

ای دوست مسلمانی بس است

گر نخواهی پردیس

گر نخواهی تبعیض

گر نخواهی سنگسار

گر نخواهی دین را

گر نخواهی دار را

گر نخواهی الله

کافری

جان من خونت حلال مرتدی


ادامه مطلب ...

یک مشت گدای عرب از راه رسیدند - شعر

0 نظرات
یک مشت گدای عرب از راه رسیدند

در میهن پر رونق ما خانه گزیدند

با روضه و با روزه در این باغ پر از گل

چون گاو دویدند و چریدند و خزیدند

با چوب و چماق وقمه و دشنه و چاقو

سر ها بشکستند و شکمها بدریدند

گفتند که این منطق ؛ اسلام عزیز است

اینان که سیه کار تر از شمر و یزیدند

بستند ز نفرت در دانشکده ها را

استاد و مبارز همه در بند کشیدند

آنگاه به صحن چمن دانش و فرهنگ

هر جمعه چنان گلّه ی بز غاله چریدند

با چرک و شپش لشگر جرّار گدایان

از سامره و کوفه و بیروت رسیدند

روزیکه جوانان وطن در صف پیکار

لبخند زنان ذائقه ی مرگ چشیدند

امروز سرافراشته درعین وقاحت

این مرده خوران مدعی خون شهیدند

اینک همه با غارت این مردم بدبخت

گویی شرف گمشده را باز خریدند

با زور و ریا کاری و دزدی و تقلب

بر قامت دین جامه ی تزویر بریدند

موسیقی شان شیون مرگ است و گدایی

این کوردلان دشمن شادی و امیدند

کوته نظران قاصد دوران توحّش

بر سقف جهان تار خرافات تنیدند

جز مفت خوری مرده خوری نوحه سرایی

مردم هنر دیگری از شیخ ندیدند

اکنون که سفیهان همه در مسند جاهند

اکنون که فقیهان همه چرمنگ و پلیدند

در میهن ما منطق اسلام چماق است

دزدان همگی پیرو این دین مبین اند



ادامه مطلب ...