شعر- دین تباه

بهر سجاده ی دینم می فرسوده خریدم

که ازین دین ریا کار سخنی خیر ندیدم

برو ای عارف و اینجا تو مگو حرف خدایی

که ز عرفان خدایت به چنین کفر رسیدم

در همان روز که دیدم سخن دین تباهت

چه سخنهای عجیبی ز خدای تو شنیدم

من همان روز که دفتر بگشودم به حدیثت

خط بطلان سیاهی به حدیث تو کشیدم

قصه ی خیبر و خندق به چنین شور نخوانید!

که به شمشیر تفکر سر این خرقه بریدم

دگر این نوحه مگویید که بسی بانی شرمست

که من این دلق ریا را همچو سجاده دریدم

***
بهتر آنست که من کافر عالم باشم

تا که طماع هزار چشمه ی زمزم باشم

گر بهشت جای هوسرانی حور و عربست

پس همان نیک که در کوی جهنم باشم!

چه بهشتی که شود قیمت ویرانی ما

چه ثوابی که فقط در ره ماتم باشم

میهن پاک من اینجا بشود دوزخ درد

تا که با نوح و مسیحای تو همدم باشم!؟

ای که بیهوده بگویی سخن از عاد و ثمود

من نه آنم که پیِ قصه ی مبهم باشم

من نه آنم که درین دشت پر از لاله ی سرخ

به عزای کفن و خون مُحرَم باشم

این همه راز خداوندی او فاش مکن

که به دنبال ره عقل مُسَلَم باشم

در جهانی که خدا مظهر نابودی ماست

بهتر آنست که من کافر عالم باشم



0 نظرات :: شعر- دین تباه